باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

سلطان محمود و ایاز

می گویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مذاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند تااینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می طلبید و اسرار حکومتی را به او می گویید؟
سلطان گفت: آیا واقعا می خواهید دلیلش را بدانید؟ و وزیر جواب داد: بله .
سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن .
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد .
سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت:
آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند؟. وزیر رفت و برگشت و گفت: کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند؟. وزیر گفت: نه .
سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس. وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت: یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی بارشان چیست؟. وزیر گفت: نه. سلطان به وزیر سوم گفت: برو بپرس. وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت: پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند .
سلطان محمود گفت:
آیا پرسیدی چند نفرند و ... به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند سپس گفت:
حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید، ایاز که بی خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد .
سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند؟، برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند.
ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت:
آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ؟
ایاز گفت :
آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده اند .
سلطان گفت:
آیا پرسیدی بارشان چه بود ؟
ایاز گفت : آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت:
حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می دارم ؟


چه بسیارند افرادی که فکر می کنند وظایف خود را بدرستی انجام می دهند ولی نمی دانند چرا هیچگاه دیده نمی شوند؟!

مجسمه

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.
روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.»
پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید.

نام آن پسر (( میکل آنژ )) بود.

قبل از شروع هرکارفیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد،حتی اگر زمان زیادی لازم باشد.

ترس از قانون

‏در یک افسانه‌ی قدیمی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمی‌کرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد. ‏روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش می‌رسید. در پایان هفته شهردار از همه‌ی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند. حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبه‌ی دار نمایان شد. ‏مردم از هم می‌پرسیدند که این چوبه‌ی دار در آن‌جا چه می‌کند. ‏از ترس‌شان از آن به بعد برای حل و فصل همه‌ی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام می‌شد، به دادگاه مراجعه می‌کردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان می‌آمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی می‌رفتند. کم‌کم ‏توجه‌شان به آنچه که شهردار «ترس از قانون» می‌گفت، جلب شد. ‏در افسانه آمده که هرگز از آن چوبه‌ی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد.
--------------------------------------------------
 

در بسیاری از سازمانها و نهادها ترس از مجازات اعم از اخراج، نزول رتبه سازمانی و غیره باعث می شود که اتفاقی مانند بالا در این سازمانها رخ می دهد. حرف های کارکنان به خودی خود ارزشی ندارد و حتماً باید افراد طبق قانون و در محیطی غیر دوستانه و همدلانه  کار ها را پیش ببرند.  بر عکس در سازمانها و شرکت هایی که اساس کار بر اساس اعتماد متقابل انجام می گردد، کمتر شاهد تخلف هستیم؛بر خلاف اینکه کمترین میزان کنترل و نظارت بر آنها حاکم است. این نوع رفتار بر نشأت گرفته از نوع نگاه مدیریت سازمان است . موفق باشید

بز درونت را بکش

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.

در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند.و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد: «اگر واقعاً می‌خواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!

«مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. .... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.

صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند.

پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ....

هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم. ... (هیچ چیز غیر ممکن نیست!)

علاقه یا پول

مارک البیون در کتاب خود تحت عنوان  «ساختن زندگی و امرار معاش» ، درباره یک مطالعه آشکارکننده از سوداگرانی می نویسد که دو مسیر کاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصیل دانشگاهی طی کرده اند.
 وی چنین می گوید:یک بررسی از فارغ التحصیلان دانشکده بازرگانی، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصیلان به دو گروه تقسیم شدند.
 گروه الف: کسانی بودند که گفته بودند می خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر کار خواستند بکنند. یعنی اول مشکلات مالی خود را حل و فصل کنند، بعداً به امور دیگر زندگی بپردازند.
 گروه ب : شامل کسانی بود که ابتدا به دنبال علاقه واقعی خود بودند و اطمینان داشتند که پول عاقبت خود به دنبال آن می آید.
 چه درصدی در هر گروه وجود داشت؟ از 1500 فارغ التحصیل در مطالعه مورد نظر، کسانی که در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدکل یا 1245 نفر را تشکیل می دادند. گروه ب « اول علاقه واقعی» یعنی خطرپذیرها جمعاً 17 درصد یا 255 نفر بودند.
 پس از بیست سال 101 نفر میلیونر در کل این دو گروه به وجود امده بود که یک نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند

ماجرای ژاپنی ها و ماهی تازه

ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب هایا طراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه ندارد.بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن،قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند. ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می کردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهیها دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند.برای حل این مسئله، شرکت های ماهیگیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه کردند.آنها ماهی ها را می گرفتند آنها را روی دریا منجمد می کردند. فریزرها این امکان را برای قایق ها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند. بنابر این شرکت های ماهیگیری مخزنهایی را در قایق ها کار گذاشتند و ماهی را درمخازن آب نگهداری می کردند. ماهی ها پس ازکمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند.آنها خسته و بی رمق، اما زنده بودند.متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به  ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. زیرا ماهی ها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.باز ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. پس شرکت های ماهیگیری به گونه ای باید این مسئله را حل می کردند.آنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟اگر شما مشاور صنایع ماهیگیری بودید، چه پیشنهادی می دادید؟  و اما چطور ژاپنی ها ماهی ها را تازه نگه میدارند؟برای نگه داشتن ماهی تازه شرکت های ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قایق ها استفاده می کنند اما حالا آن ها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن میاندازند.کوسه چند تایی ماهی می خورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتی بسیار سر زنده به مقصد می رسند.زیرا ماهی ها تلاش کردند. 

توصیه :-  به جای دوری جستن از مشکلات به میان آن ها شیرجه بزنید .- از بازی لذت ببرید .- اگر مشکلات و تلاش هایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید. ضعف شما را خسته می کند، به جای آن مشکل را تشخیص دهید . عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید.- اگر به اهدافتان دست یافتید، اهداف بزرگتری را برای خود تعیین کنید .- زمانی که نیازهای خود و خانواده تان رابرطرف کردید برای حل اهداف گروه، جامعه وحتی نوع بشر اقدام کنید .- پس از کسب موفقیت آرام نگیرید، شما مهارتهایی را دارید که می توانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا ایجاد کنید، در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید وببینید که واقعاً چقدر می توانید ..........

اوبونتو


یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود
هنگامی که فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،چرا از هم جلو نزدید؟ آنها گفتند ": اوبونتو"* ؛ به این معنا که: "چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت اند"؟

اوبونتو" در فرهنگ "ژوسا" یعنی : من هستم، چون ما هستیم"

 در یک سازمان هم اگر تفکر مدیر و کارمندان بر این اصی استوار باشد که سازمان وجود دارد و ما در کنار آن وجود داریم؛ تمامی کارکنان و پرسنل بقای خود را در گرو بقای سازمان یا کارخانه یا... می بینند و با تمام وجود برای پیشرفت آن تلاش می کنند.

سرهنگ ساندرس

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.

در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.

دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟

پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود.

پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.

او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.

امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

تعمیرکار و جراح

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!

شکار میمون

شکار میمون زنده بخاطر چابکی و سرعت عمل جانور بسیار مشکل است. یکی از روشهای شکار میمون در آفریقا این است که شکارچی به محل اقامت میمونها می رود و بدون توجه به آنها در سوراخ کوچکی در یک سنگ بزرگ مقداری خوراکی می ریزد و دور می شود میمونهای گرسنه و کنجکاو دستشان را به درون سوراخ می برند و خوراکیها را در مشت خود می ریزند اما دهانه سوراخ کوچکتر از آن است که مشت میمون از آن خارج شود. میمون وحشت زده می شود و تقلا می کند تا خسته شود

 اما هرگز مشت بسته خود را باز نمی کند تا رها شود
..!!!!
ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته میمون است، تقلا می کند و بی تاب می شود و روی یک مسئله قفل می شود در حالی که چاره در رها کردن و آزادی از قید و بندهای ذهن است.....

داستانی از حضرت علی (ع)

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من ۱۷ شتر و ۳ فرزند دارم.

 شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم  نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم  مجموع شتران را به ارث ببرند.

 وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند  متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این ۱۷ شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟

مدیریت بر اعداد

 و بعد از فکر کردن زیاد  به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند.

 بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند.

حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟ گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم.هر کسی دوست دارد یک شتر اضافی تر داشته باشد .

 پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد (۹=۲÷۱۸) . به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد (۶=۳÷۱۸) و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد (۲=۹÷۱۸) .

و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر  حضرت بود.(۱۷=۹+۶+۲)

تکنیکهای موثر

تکنیکهای زیر به شما کمک می کند که بهتر فکر کنید و با قدرت ،‌پویائی و نوآوری بیشتری عمل کنید :

·        یافتن بهترین زمان ممکن :  شما چه زمانی در طول شبانه روز بهتر فکر می کنید معمولا افراد مسن صبح ها و جوان ها بعد از ظهر ها

·        خوب تحصیل کنید اما افراط نکنید

·        روز خود را با بهترین ها شروع کنید

·        تا می توانید تمرین کنید

·        به ایده های خود شانس شکوفا شدن بدهید

·        شغلی انتخاب کنید که با عث رشد شود

·        همراهی انتخاب کنید که باهوش باشد

·        تجربه کسب نمائید

·        ورزش فراموش نشود چون باعث تقویت قوای فکری می شود

·        تازه جوئی رمز موفقیت است

·        همیشه به دنبال کارهای مورد علاقتان باشید

·        ایده های جدید را با یکدیگر تلفیق نمائید

·        روشهای سریع یادگیری را بیاموزید

·        همیشه برنامه های بلند مدت داشته باشید اگر چه مرتب تغییر نمایند

·        از انجام کار اشتباه هراس نداشته باشید

·        آرامش خود را حفظ نمائید

·        در جست و جوی حقیقت باشید

·        از سئوال پرسیدن هراس نداشته باشید

·        مردم را درک نمائید

·        ارتباطات خوب پشتوانه پیروزی است

برگرفته از کتاب کارآفرینی به شیوه شهرام فخار

عجائب هفتگانه

از یک گروه از دانش اموز خواستد اسامی عجایب هفتگانه را بنویسند...

علی رغم اختلاف نظر ها، اکثرا اینها را جزو عجایب هفت گانه نام بردند:اهرام مصر

تاج محل

دره بزرگ (به نام گراند کانیون در امریکا(کانال پاناما
کلیسای پطرس مقدس
دیوار بزرگ چین

آبشار نیاگارا

آموزگار هنگام جمع کردن نوشته های دانش آموزان، متوجه شد که یکی از آنها هنوز کارش را تمام نکرده است.

از دخترک پرسید که آیا مشکلی دارد...

دختر جواب داد : بله کمی مشکل دارم، چون تعداد شگفتی ها خیلی زیاد است و نمیدانم کدام را بنویسم!...

آموزگار گفت: آنهایی را که نوشته ای نام ببر شاید ما هم بتوانیم کمک کنیم...

دخترک با تردید چنین خواند:به نظر من عجایب هفت گانه دنیا عبارتند از:دیدن
شنیدن
لمس کردن
چشیدن
احساس کردن
خندیدن
دوست داشتن


اتاق در چنان سکوتی فرو رفت که حتی صدای زمین افتادن سنجاق شنیده می شد...!آن چیزهایی که به نظرمان ساده و معمولی میرسند، آنها را نادیده و دست کم میگیریم، حقیقا شگفت انگیزند...با ملایمت به یادمان می آورند که با ارزش ترین چیزهای زندگی ساخته دست انسان نیستند و آنها را نمیتوان خرید ، آن قدر خود را مشغول نکنید که بی توجه از کنارشان بگذرید...

تاوان اشتباه

یک خودکار بیک میخری ۳۰۰تومان 
 
 ولی‌ لاک غلط‌گیر میخری ۱۰۰۰ تومان 
 
تو این زندگی‌ حتی رو کاغذ هم 
 
اشتباه کنی‌ برات گرون تموم میشه 
  
پس بسیار مراقب باش

سخنانی از استیو جابز

مرگ بهترین ابتکار زندگی است. او مامور تغییر آن است.
  

سخنانی از استیو جابز در دانشگاه استنفرد سال ۲۰۰۵
هیچ کس نمی خواهد بمیرد. حتی افرادی که می خواهند به بهشت بروند حاضر نیستند به خاطر آن بمیرند. و همچنین مرگ مقصدی است که همه ی ما در آن شریک هستیم. هیچکس تا به امروز از آن فرار نکرده است. و باید هم چنین باشد. چرا که مرگ بهترین ابتکار زندگی است. او مامور تغییر آن است. او افراد قدیمی را از صحنه پاک می کند تا راهی برای افراد جدید باز شود. در حال حاضر فرد جدید شما هستید٬ البته نه خیلی دور از زمان حال٬ شما به آن فرد قدیمی تبدیل شده و می بایست که از صحنه پاک شوید. متاسفم که انقدر دراماتیک صحبت کردم. اما این یک واقعیت است.
زمان شما محدود است٬ پس سعی نکنید زندگی فرد دیگری را انجام دهید. به دام عقاید متعصبانه نیافتید – چرا که زندگی کردن با نتایج عقاید دیگران است. نگذارید صدای ناهنجار نظرات دیگران صدای شما را از بین ببرد. و مهم تر از هر چیز دیگری٬ شجاعت آن را داشته باشید که دنبال آن چیزی که قلب و بینش تان می گوید بروید. آنها یک جورایی همیشه می دانند که شما به دنبال چه چیزی هستید. همه ی چیزهای دیگر در درجه دوم قرار دارند

بوسه و سیلی

بوسه و سیلی !
  ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت
خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم
مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت
ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم
ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند
    نتیجه: زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.

درس تلخ

چندروزپیش ،خانم یولیا واسیلی یونا ، معلم سرخانه ی بچه ها رابه اتاق کارم دعوت کردم . قراربودبا او تسویه حساب کنم . گفتم:

-    بفرمایید بنشینیدیولیا واسیلی یونا! بیایید حساب وکتابمان راروشن کنیم لابدبه پول هم احتیاج داریداما مشاءالله آنقدراهل تعارف هستیدکه به روی مبارکتان نمی آورید . خب قرارمان با شما ماهی 30 روبل

-         نخیر 40 روبل!

-    نه ، قرارمان 30 روبل بودمن یادداشت کرده ام به مربی های بچه ها همیشه 30 روبل می دادم . خب دوماه کارکرده اید

-         دوماه وپنج روز

-    درست دوماه من یادداشت کرده ام . بنابراین جمع طلب شما می شود60 روبل کسرمی شود9 روزبابت تعطیلات یکشنبه که روزهای یکشنبه با کولیا کارنمی کردید. جز استراحت وگردش که کاری نداشتیدوسه روزتعطیلات عید.

چهره یولیا واسیلی یونا ناگهان سرخ شد،به والان پیراهن خوددست بردوچندین بارتکانش داداما لام تا کام نگفت!

-    بله ، 3روز هم تعطیلات عیدبه عبارتی کسر میشود12 روز4 روزهم که کولیا ناخوش وبستری بودکه دراین چهارروزفقط با واریا کارکردید3 روز هم گرفتاردرددندان بودید که باکسب اجازه از زنم ، نصف روزیعنی بعدازظهرها با بچه ها کار می کردید 12 و 7 می شود19 روز 60 منهای 19، باقی می ماند 41 روز، درست است؟

چشم چپ یولیا سرخ ومرطوب شد. چانه اش لرزید، با حالت عصبی سرفه ای کردوآب بینی اش رابالاکشید. اما لام تا کام نگفت!

-    درضمن شب سال نو، یک فنجان چایخوری با نعلبکی اش ازدستتان افتادو خردشد پس کسر می شود 2 روبل دیگربابت فنجان البته فنجانمان بیش ازاینها می ارزید- یادگارخانوادگی بود- اما بگذریم! بقول معروف : آب که ازسرگذشت چه یک نی ، چه صدنی . گذشته ازاینها روزی به علت عدم مراقبت شما کولیا ازدرخت بالارفت و کتش پاره شداینهم 10 روبل دیگر. وبازبه علت بی توجهی شما کلفت سابقمان کفشهای واریا را دزدید، شما باید مراقب همه چیز باشید، بابت همین چیزهاست که حقوق می گیرید. بگذریم کسر می شود5 روبل دیگر. دهم ژانویه مبلغ 10 روبل به شما داده بودم.

-         به نجوا گفت: من که ازشما پولی نگرفته ام!

-         من که بیخودی اینجا یادداشت نمی کنم!

-         بسیارخب باشد.

-         41 منهای 27 باقی می ماند14

این بار هردوچشم یولیا از اشک پرشد. قطره های درشت عرق، بینی دراز وخوش ترکیبش راپوشاند. دخترک بینوا! با صدایی که می لرزیدگفت :

-         من فقط یک دفعه –آنهم ازخانمتان- پول گرفتم فقط همین . پول دیگری نگرفته ام

-    راست می گویید؟می بینید،این یکی رایادداشت نکرده بودم پس 14 منهای 3        می شود11. بفرمایید اینهم 11 روبل طلبتان!

اسکناسها را گرفت ، آنها را باانگشتهای لرزانش درجیب پیراهن گذاشت وزیرلب گفت:

-         مرسی

ازجایم جهیدم وهمانجا ، دراتاق ، مشغول قدم زدن شدم. سراسروجودم ازخشم وغضب پرشده بود. پرسیدم :

-         «مرسی» بابت چه؟ !!

-         بابت پول

-         آخرمن که سرتان کلاه گذاشتم ! لعنت برشیطان،غارتتان کرده ام! علناً دزدی کرده ام! «مرسی» چرا؟!!

-         پیش ازاین هرجا کارکردم همین را هم از من مضایقه می کردند.

-    مضایقه می کردند؟ هیچ جای تعجب نیست! ببینید، تا حالا با شما شوخی می کردم، قصدداشتم درس تلخی به شما بدهم 80 روبل طلبتان را می دهم همه اش توی آن پاکتی است که ملاحظه اش میکنید! اما حیف آدم نیست که اینقدربی دست وپاباشد؟چرااعتراض نمی کنید؟چرا سکوت می کنید؟دردنیای ما چطور ممکن است انسان، تلخ زبانی بلدنباشد؟ چطورممکن است اینقدر بی عرضه باشد؟!

به تلخی لبخندزد. درچهره اش خواندم:«آره ممکن است!»

بخاطر درس تلخی که به او داده بودم ازاوپوزش خواستم وبه رغم حیرت فراوانش 80 روبل طلبش راپرداختم. باحجب وکمروئی ، تشکرکردوازدربیرون رفت به پشت سراونگریستم وباخودفکرکردم : «دردنیای ما،قوی بودن وزورگفتن ، چه سهل وساده است!»

کوروش بزرگ

روز هفتم آبان ماه ، بیست و نهم اکتبر ، روز جهانی کورش بزرگ نامیده شده است .

در قرآن مجید، آیه های 83 تا 99 سوره کهف، از کوروش بزرگ با نام ذوالقرنین به عنوان فردی یکتاپرست، صالح، دادگر و انسان دوست و به عنوان یکی از بندگان شایسته و برگزیده خداوند به نیکی یاد می کند.

این در حالی است که نام بنیانگذار نخستین و بزرگترین امپراتوری دنیا، نه تنها در قرآن مجید بلکه حتی در کتاب های عهد عتیق (از جمله تورات) نیز به عنوان یک انسان برگزیده و بلند مرتبه ثبت و ضبط شده است.

اما متأسفانه، دشمنان فرهنگ و تمدن ایرانی به هر راهی متوسل می شوند تا یا پیشینه تمدنی ایرانیان را نفی کنند، یا دستاوردهای فرهنگی تاریخی، فرهنگ کهن ایرانی و میراث کهن همه ایرانیان از آذری و کرد گرفته تا بلوچ و تاجیک را به یک دسته قومی خاص نسبت دهند!

روش و منش کوروش بزرگ نه تنها برای همه ما به عنوان ایرانیانی از نسل اویم به راستی آموزنده و افتخار آمیز است بلکه درسهای مدیریتی بسیار در میان روشی که موجب شد در آن روزگار ایران بزرگترین امپراتوری دنیا و ابر قدرت بی رقیب آن روزگار شود دارد .

در اینجا اطلاعات بیشتری در می توانید کتابی بسیارخواندنی در مورد مدیریت کوروش را مشاهده بفرمایید.
این کتاب واقعا خواندنی است .
مدیریت کوروش
http://www.onlinemanagers.ir/EMag/ContentDetails.aspx?cid=1123

پیتر دراکر در مورد این کتاب می گوید : این کتاب نخستین و هنوز بهترین کتاب در زمینه ی رهبری است .


در زیر نمونه های از سخنان بزرگان درمورد کوروش بزرگ آمده است ...به امید آنکه همه ی ما به ارزش آنچه داریم بیشتر آگاه باشیم ...
(:: سخنان بزرگان جهان در مورد کورش بزرگ ::
 
 
آنچه در زیر می خوانید سخنانیست که به صورت مشتیی از خروار از میان گفته های بزرگان و مشاهیر دنیا در مورد مردی که بی شک از تاثیر گذارترین ، بر جسته ترین و ستایش شده ترین افراد در طول تاریخ تمدن بشریت بوده و هست. مردی که تورات او را «مسیح » و یونانیان او را «سرور» و « قانونگذار»می نامند و دوست و دشمن به بزرگمنشی و آزادگی او شهادت داده اند:صاحب نخستین منشور حقوق بشر در دنیا: کورش بزرگ  
 
● افلاطون (۴۷۷ تا ۳۴۷ پیش از میلاد):
پارسیان در زمان شاهنشاهی کورش اندازه میان بردگی و آزادگی را نگاه می داشتند. از اینرو نخست خود آزاد شدند و سپس سرور بسیاری از ملتهای جهان شدند. در زمان او (کورش بزرگ) فرمانروایان به زیر دستان خود آزادی میدادند و آنان را به رعایت قوانین انسان دوستانه و برابری ها راهنمایی می کردند. مردمان رابطه خوبی با پادشاهان خود داشتند از این رو در موقع خطر به یاری آنان می شتافتند و در جنگ ها شرکت می کردند. از این رو شاهنشاه در راس سپاه آنان را همراهی می کرد و به آنان اندرز می داد. آزادی و مهرورزی و رعایت حقوق مختلف اجتماعی به زیبایی انجام می گرفت.  
 
 
● گزنفون (۴۴۵ پیش از میلاد):
مهمترین صفت کورش دین داری او بود. او هر روز قربانیان برای ستایش خداوند می کرد. این رسوم و دینداری آنان هنوز در زمان اردشیر دوم هم وجود دارد و عمل می شود. از صفت های برجسته دیگر کورش عدل و گسترش عدالت و حق بود.
ما در این باره فکر کردیم که چرا کورش به این اندازه برای فرانروایی عادل مردمان ساخته شده بود. سه دلیل را برایش پیدا کردیم. نخست نژاد اصیل آریایی او و بعد استعداد طبیعی و سپس نبوغ پروش او از کودکی بوده است.
کورش نابغه ای بزرگ، انسانی والامنش، صلح طلب و نیک منش بود. او دوست انسانها و طالب علم و حکمت و راستی بود. کورش عقیده داشت پیروزی بر کشوری این حق را به کشور فاتح نمی دهد تا هر تجاوز و کار غیر انسانی را مرتکب شود. او برای دفاع از کشورش که هر ساله مورد تاخت و تاز بیگانگان قرار می گرفت امپراتوری قدرتمند و انسانی را پایه گذاشت که سابقه نداشت. او در نبردها آتش جنگ را متوجه کشاورزان و افراد عام کشور نمی کرد. او ملتهای مغلوب را شیفته خود کرد به صورتی که اقوام شکست خورده که کورش آنان را از دست پادشاهان خودکامه نجات داده بود وی را خداوندگار می نامیدند. او برترین مرد تاریخ، بزرگترین، بخشنده ترین، پاک دل ترین انسان تا این زمان بود.  
 
 
● هرودوت ( ۴۸۴ تا ۴۲۵ پیش از میلاد):
هیچ پارسی یافت نمی شد که بتواند خود را با کورش مقایسه کند. از اینرو من کتابم را درباره ایران و یونان نوشتم تا کردارهای شگفت انگیز و بزرگ این دو ملت عظیم هیچگاه به فراموشی سپرده نشود. کورش سرداری بزرگ بود. در زمان او ایرانیان از آزادی برخوردار بودند و بر بسیاری از ملتهای دیگر فرمانروایی می نمودند بعلاوه او به همه مللی که زیر فرمانروایی او بودند آزادی می بخشید و همه او را ستایش می نمودند. سربازان او پیوسته برای وی آماده جانفشانی بودند و به خاطر او از هر خطری استقبال می کردند.  
 
 
● ویل دورانت :
کورش از افرادی بوده که برای فرمانروایی آفریده شده بود. به گفته امرسون همه از وجود او شاد بودند. روش او در کشور گشایی حیرت انگیز بود. او با شکست خوردگان با جوانمردی و بزرگواری برخورد می نمود. بهمین دلیل یونانیان که دشمن ایران بودند نتوانستد از آن بگذرند و درباره او داستانهای بیشماری نوشته اند و او را بزرگترین جهان قهرمان پیش از اسکندر می نامند. او کرزوس را پس از شکست از سوختن در میان هیزم های آتش نجات داد و بزرگش داشت و او را مشاور خود ساخت و یهودیان در بند را آزاد نمود. کورش سرداری بود که بیش از هر پادشاه دیگری در آن زمان محبوبیت داشت و پایه های شاهنشاهی اش را بر سخاوت و جوانمردی بنیان گذاشت.  
 
 
● ویکتورهوگو:
هم چنان که کوروش در بابل عمل کرده بود ناپلئون نیز آرزو داشت از سراسر جهان یک تاج و تخت بسازد و از همه مردم گیتی یک ملت پدید آورد.  
 
 
هارولد لمب (دانشمند امریکایی) :
در شاهنشاهی ایران باستان که کورش سمبول آنان است آریایی ها در تاجگذاری به پندار نیک گفتار نیک کردار نیک سوگند یاد میکردند که طرفدار ملت و کشورشان باشند و نه خودشان. که این امر در صدها نبرد آنان به وضوح دیده می شود که خود شاهنشاه در راس ارتش به سوی دشمن برای حفظ کیان کشورشان می تاخته است.  
 
 
● پاپ کلمنت پنجم(در وصف کورش بزرگ):
برای ما همین قدر که تو جانشین عادل هستی کافی است که ترا با نظر احترام بنگریم.  
 
 
● پرفسور ایلیف انگلیسی:
در جهان امروز بارزترین شخصیت جهان باستان کورش شناخته شده است. زیرا نبوغ و عظمت او در بنیانگذاری امپراتوری چندین دهه ای ایران مایه شگفتی است. آزادی به یهودیان و ملتهای منطقه و کشورهای مسخر شده که در گذشته نه تنها وجود نداشت بلکه کاری عجیب به نظر می رسیده است از شگفتی های اوست.  
 
 
● دکتر هانری بر( دانشمند فرانسوی) :
این پادشاه بزرگ یعنی کورش هخامنشی برعکس سلاطین بی رحم و ظالم بابل و آسور بسیار عادل و رحیم و مهربان بود زیرا اخلاق روح ایرانی اساسش تعلیمات زردشت بوده. به همین سبب بود که شاهنشاهان هخامنشی خود را مظهر صفات (خشترا) می شمردند و همه قوا و اقتدار خود را از خدواند دانسته و آنرا برای خیر بشر و آسایش و سعادت جامعه انسان صرف می کردند.
 
 
ژنرال سرپرسی سایکس(ژنرال، نویسنده، و جغرافیدان انگلیسی) (پس از دیدار از آرامگاه کورش بزرگ):
من خود سه بار این آرامگاه را دیدار کرده ام، و توانسته ام اندک تعمیری نیز در آنجا بکنم، و در هر سه بار این نکته را یاد آورده شده ام که زیارت آرامگاه اصلی کورش، پادشاه بزرگ و شاهنشاه جهان، امتیاز کوچکی نیست و من بسی خوشبخت بوده ام که به چنین افتخاری دست یافته ام. براستی من در گمانم که آیا برای ما مردم آریایی (هند و اروپایی) هیچ بنای دیگری هست که از آرامگاه بنیادگذار دولت پارس و ایران ارجمندتر و مهمتر باشد.  
 
 
● کنت دوگوبینو فرانسوی :
شاهنشاهی کورش هیچگاه در عالم نظیر نداشت. او به راستی یک مسیح بود زیرا به جرات میتوان گفت که تقدیر او را چنین برای مردمان آفرید تا برتر از همه جهان آن روز خود باشد. نیکلای دمشقی کورش شاهنشاه پارسیان در فلسفه بیش از هر کس دیگر آگاهی داشت. این دانش را نزد مغان زرتشتی آموخته بود.  
 
 
● پرفسور کریستن سن( ایران شناس شهیر) :
شاهنشاه کورش بزرگ نمونه یک پادشاه “جوانمرد” بوده است. این صفت برجسته اخلاقی او در روابط سیاسی اش دیده می شده. در قواینن او احترام به حقوق ملتهای دیگر و فرستادگان کشورهای دیگر وجود داشته است و سر لوحه دولتش بوده. که این قوانین امروز روابط بین الملل نام گرفته است.  
 
 
● آلبر شاندور فرانسوی :
کورش یکسال پس از فتح بابل برای درگذشت پادشاه بابل عزای ملی اعلام نمود. برای کسی که دشمن خودش بود. او مطابق رسم آزادمنشی اش و برای اینکه ثابت کند که هدف فتح و جنگ و کشتار ندارد و تنها به عنوان پادشاهی که ملتش او را برای صلح پذیرفته اند قدم به بابل گذاشته است و در آنجا تاجگذاری نمود. او آمده بود تا به آنان آزادی اجتماعی و دینی و سیاسی بدهد. در همین حین کتیبه های شاهان همزمان او حاکی از برده داری و تکه تکه کردن انسان های بی گناه و بریدن دست و پای آنان خبر می دهد.  
 
 
● پرفسور گیریشمن :
کمتر پادشاهی است که پس از خود چنین نام نیکی باقی گذاشته باشد. کورش سرداری بزرگ و نیکوخواه بود. او آنقدر خردمند بود که هر زمانی کشور تازه ای را تسخیر می کرد به آنها آزادی مذهب میداد و فرمانروای جدید را از بین بومیان آن سرزمین انتخاب می نمود. او شهر ها را ویران نمی نمود و قتل عام و کشتار نمی کرد. ایرانیان کورش را پدر و یونانیان که سرزمینشان بوسیله کورش تسخیر شده بود وی را سرور و قانونگذار می نامیدند و یهودیان او را مسیح خداوند می خوانند.  
 
 
● کنت دوگوبینو (مورخ فرانسوی):
تا کنون هیچ انسانی موفق نشده است اثری را که کورش در تاریخ جهان باقی گذاشت، در افکار میلیون ها مردم جهان بوجود آورد. من باور دارم که اسکندر و سزار و کورش که سه مرد اول جهان شده اند کورش در صدر آنها قرار دارد. تا کنون کسی در جهان بوجود نیامده است که بتواند با او برابری کند و او همانطور که در کتابهای ما آمده است مسیح خداوند است. قوانینی که او صادر کرد در تاریخ آن زمان که انسانها به راحتی قربانی خدایان می شدند بی سابقه بود.  
 
 
● کلمان هوار :
کورش بزرگ در سال ۵۵۰ قبل از میلاد بر اریکه پادشاهی ایران نشست. وی با فتوحاتی ناگهانی و شگفت انگیز امپراتوری و شاهنشاهی پهناوری را از خود بر جای گذاشت که تا آن روزگار کسی به دنیا ندیده بود. کورش سرداری بزرگ و سرآمد دنیای آن روزگار بود. او اقوام مختلف را مطیع خود کرد. او اولین دولت مقتدر و منظم را در جهان پایه ریزی کرد. برای احترام به مردمان کشورهای دیگر معابدشان را بازسازی کرد. وی پیرو دین یکتا پرستی مزدیسنا بود. ولی به هیچ عنوان دین خود را بر ملل مغلوب تحمیل ننمود.  
 
 
● اخیلوس (آشیل) شاعر نامدار یونانی (در تراژدی پارسه):
کورش یک تن فانی سعادتمند بود. او به ملل گوناگون خود آرامش بخشید. خدایان او را دوست داشتند. او دارای عقلی سرشار از بزرگی بود.  
 
 
● بوسویه(سیاستمدار وشاعر فرانسوی)( ۱۷۶۸ ۱۸۴۸ میلادی):
ایرانیان از دوران حکومت کوروش به بعد عظمت و بزرگواری معنوی خاصی را اساس حکومت خود قرار دادند براستی چیزی عالی تر از آن وحشت فطری نیست که ایشان از دروغ گفتن داشتند و همیشه آن را گناهی شرم آور می دانستند  
 
 
● مولانا ابوالکلام احمد آزاد فیلسوف هندی :
کورش همان ذوالقرنین قرآن است. وی پیامبر ایران بود زیرا انسانیت و منش و کردار نیک را به مردمان ایران و جهان هدیه داد. سنگ نگاره او با بالهای کشیده شده به سوی خداوند در پاسارگاد وجود دارد.  
 
 
● دیودوروس سیسولوس (۱۰۰ پس از میلاد):
کورش پسر کمبوجیه و ماندان در دلاوری و کارآیی خردمندانه حزم و سایر خصایص نیکو سرآمد روزگار خود بود. در رفتار با دشمنان دارای شجاعتی کم نظیر و در کردار نسبت به زیر دستان به مهر و عطوفت رفتار میکرد. پارسیان او را پدر می خواندند.
 
.  
● فرانسوا شاتوبراین نویسنده بزرگ فرانسوی :کوروش بزرگ که تاج پادشاهی ماد و پارس را بر سر نهاده بود بزرگترین امپراتوری دوران کهن را بوجود آورد ولی اداره این امپراتوری را بر اساس حکومت مطلقه قرار نداد،زیرا نیمی از قدرت به شورایی تعلق داشت که قسمتی از مقام سلطنت را تشکیل می داد.از لحاظ عدل و قوانین که او برای حکومت وضع کرد و بعدا قوانین قضایی حکومتی ایران شد ، قوانین بی آلایش بود.  
 

اعتقاداتتان را به چند میفروشید؟

مقیم لندن بود، تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس اضافه تر می دهد!
می گفت :چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟ آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم و گفتم آقا این را زیاد دادی ...
گذشت و به مقصد رسیدیم . موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم . پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم. وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم . با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!
تعریف می کرد : تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد . من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست پنس می فروختم!!

کامیون حمل زباله

روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید.
 رانندة تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد!
 راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
 با تعجب از او پرسیدم: چرا شما این رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد! در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و برایتان توضیح میدهم:
 قانون کامیون حمل زباله. او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان  تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.
 به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.
 آشغال های آنها را نگیرید تا به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان پخش کنید.
 حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آنها شوند.
 زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که صبح با تأسف از خواب برخیزید، از این رو..... افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

اصول زندگی زرتشت

از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا کردی؟

گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم

بهترین خبر

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.

داستان سارا

معلم عصبی دفتر رو روی میز کوبید و داد زد: سارا ...
دخترک خودش رو جمع و جور کرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟معلم که از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت کنم!
دخترک چونه ی لرزونش رو جمع کرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تا صبح گریه نکنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد . . .

دوستی

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم؛ بر چهره دیگری سیلی زد.
دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند.
ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛ لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ یر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد

درسی بیاد ماندنی از دونده ای که آخر شد

  در سال 1968 مسابقات المپیک در شهر مکزیکوسیتی برگزار شد. در آن سال مسابقه دوی ماراتن یکی از شگفت انگیز ترین مسابقات دو در جهان بود. دوی ماراتن در تمام المپیک ها مورد توجه همگان است و مدال طلایش گل سرسبد مدال های المپیک. این مسابقه به طور مستقیم در هر 5 قاره جهان پخش می شود.

کیلومتر آخر مسابقه بود دوندگان رقابت حساس و نزدیکی با هم داشتند، نفس های آنها به شماره افتاده بود، زیرا آنها 42 کیلومترو 195 متر مسافت را دویده بودند. دوندگان همچنان با گامهای بلند و منظم پیش میرفتند. چقدر این استقامت زیبا بود. هر بیننده ای دلش می خواست که این اندازه استقامت وتوان داشته باشد. دوندگان، قسمت آخر جاده را طی کردند و یکی پس از دیگری وارد استادیوم شدند.استادیوم مملو از تماشاچی بود و جمعیت با وارد شدن دوندگان، شروع به تشویق کردند. رقابت نفس گیر شده بود و دونده شماره ... چند قدمی جلوتر از بقیه بود. دونده ها تلاش میکردند تا زودتر به خط پایان برسند و بالاخره دونده شماره ... نوار خط پایان را پاره کرد. استادیوم سراپا تشویق شد. فلاش دوربین های خبرنگاران لحظه ای امان نمی داد و دونده های بعدی یکی یکی از خط پایان گذشتند و بعضی هاشان بلافاصله بعد از عبور از خط پایان چند قدم جلوتر از شدت خستگی روی زمین ولو شدند. اسامی و زمان های به دست آمده نفرات برتر از بلندگوها اعلام شد. نفر اول با زمان دو ساعت و ... در همین حال دوندگان دیگر از راه رسیدند و از خط پایان گذشتند. در طول مسابقه دوربین ها بارها نفراتی را نشان داد که دویدند، از ادامه مسابقه منصرف شدند و از مسیر مسابقه بیرون آمدند. به نظر می رسید که آخرین نفر هم از خط پایان رد شده است. داوران و مسوولین برگزاری می روند تا علائم مربوط به مسابقه ماراتن و خط پایان را جمع آوری کنند جمعیت هم آرام آرام استادیوم را ترک میکنند. اما...

بلند گوی استادیوم به داوران اعلام میکند که خط پایان را ترک نکنند گزارش رسیده که هنوز یک دونده دیگر باقی مانده. همه سر جای خود برمی گردند و انتظار رسیدن نفر آخر را می کشند. دوربین های مستقر در طول جاده تصویر او را به استادیوم مخابره میکنند. از روی شماره پیراهن او اسم او را می یابند "جان استفن آکواری" است دونده سیاه پوست اهل تانزانیا، که ظاهرا برایش مشکلی پیش آمده، لنگ میزد و پایش بانداژ شده بود.

20 کیلومتر تا خط پایان فاصله داشت و احتمال این که از ادامه مسیر منصرف شود زیاد بود. نفس نفس می زد احساس درد در چهره اش نمایان بود لنگ لنگان و آرام می آمد ولی دست بردار نبود. چند لحظه مکث کرد و دوباره راه افتاد. چند نفر دور او را می گیرند تا از ادامه مسابقه منصرفش کنند ولی او با دست آنها را کنار می زند و به راه خود ادامه می دهد. داوران طبق مقررات حق ندارند قبل از عبور نفر آخر از خط پایان محل مسابقه را ترک کنند. جمعیت هم همان طور منتظر است و محل مسابقه را با وجود اعلام نتایج ترک نمی کند. جان هنوز مسیر مسابقه را ترک نکرده و با جدیت مسیر را ادامه می دهد. خبرنگاران بخش های مختلف وارد استادیوم شده اند و جمعیت هم به جای اینکه کم شود زیادتر می شود! جان استفن با دست های گره کرده و دندان های به هم فشرده و لنگ لنگان، اما استوار، همچنان به حرکت خود به سوی خط پایان ادامه می دهد او هنوز چند کیلومتری با خط پایان فاصله دارد آیا او می تواند مسیر را به پایان برساند؟ خورشید در مکزیکوسیتی غروب می کند و هوا رو به تاریکی می رود  بعد از گذشت مدتی طولانی، آخرین شرکت کننده دوی ماراتن به استادیوم نزدیک می شود، با ورود او به استادیوم جمعیت از جا برمی خیزد چند نفر در گوشه ای از استادیوم شروع به تشویق می کنند و بعد انگار از آن نقطه موجی از کف زدن حرکت می کند و تمام استادیوم را فرا می گیرد نمی دانید چه غوغایی برپا می شود!

 40 یا 50 متر بیشتر تا خط پایان نمانده او نفس زنان می ایستد و خم می شود و دستش را روی ساق پاهایش می گذارد، پلک هایش را فشار می دهد نفس می گیرد و دوباره با سرعت بیشتری شروع به حرکت می کند. شدت کف زدن جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شود خبرنگاران در خط پایان تجمع کرده اند وقتی نفرات اول از خط پایان گذشتند استادیوم اینقدر شور و هیجان نداشت. نزدیک و نزدیکتر می شود و از خط پایان می گذرد. خبرنگاران، به سوی او هجوم می برند نور پی در پی فلاش ها استادیوم را روشن کرده است انگار نه انگار که دیگر شب شده بود. مربیان حوله ای بر دوشش می اندازند او که دیگر توان ایستادن ندارد، می افتد.آن شب مکزیکوسیتی و شاید تمام جهان از شوق حماسه جان، تا صبح نخوابید. جهانیان از او درس بزرگی آموختند و آن اصالت حرکت، مستقل از نتیجه بود. او یک لحظه به این فکر نکرد که نفر آخر است. به این فکر نکرد که برای پیشگیری از تحمل نگاه تحقیرآمیز دیگران به خاطر آخر بودن میدان را خالی کند. او تصمیم گرفته بود که این مسیر را طی کند، اصالت تصمیم او و استقامتش در اجرای تصمیمش باعث شد تا جهانیان به ارزش جدیدی توجه کنند ارزشی که احترامی تحسین برانگیز به دنبال داشت. فردای مسابقه مشخص شد که جان ازهمان شروع مسابقه به زمین خورده و به شدت آسیب دیده است. 
  او در پاسخگویی به سوال خبرنگاری که پرسیده بود، چرا با آن وضع و در حالی که نفر آخر بودید از ادامه مسابقه منصرف نشدید؟ ابتدا فقط گفت: برای شما قابل درک نیست! و بعد در برابر اصرار خبرنگار ادامه داد:مردم کشورم مرا 5000 مایل تا مکزیکوسیتی نفرستاده اند که فقط مسابقه را شروع کنم، مرا فرستاده اند که آن را به پایان برسانم.

جملاتی زیبا

 

 

 

ابن سینا: من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم. زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد! لشکر گوسفندان که توسط یک شیر اداره می‌شود، می‌تواند لشکر شیران را که توسط یک گوسفند اداره می‌شود، شکست دهد. ((نارسیس)) مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت، خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد. "جورج برنارد شاو" آدمی اگر فقط بخواهد خوشبخت باشد به زودی موفق میگردد ولی او می خواهد خوشبخت تر از دیگران باشد و این مشکل است زیرا او دیگران را خوشبخت تر از انچه هستند تصور میکند.
(
مونتسکیو) دنیا جای خطرناکی برای زندگی است. نه به خاطر مردمان شرور، بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.* انیشتین
بگذار عشق خاصیت تو باشد نه رابطه خاص تو با کسی...... نلسون ماندلا
یادمان باشد بعضی هایمان شانس گفتن کلماتی را داریم که برخی دیگر حسرتش را
مثل : بابا، مامان، پدربزرگ.... مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ، زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند و همواره هر دو ناامید میشوند.
"
آلبرت انیشتین" روان‌نژندها توی آسمان، قصرها می‌سازند.

 روان‌پریش‌ها توی آن‌ها زندگی می‌کنند. روان‌پزشک‌ها می‌روند اجاره‌ها را می‌گیرند. جملۀ «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیم.»، از مقدس‌ترین عباراتِ دنیاست. فکر می‌کنم کسانی که روزی این جمله را از کسی می‌شنوند، جزء آدم‌های خوش‌شانس دنیا به حساب می‌آیند. «نگران نباش، درست‌اش می‌کنیمخود فریبی به این صورت بیان شده است که انگار روی وزنه‌ای ایستاده‌اید تا
خود را وزن کنید، در حالی که شکم‌تان را تو داده‌اید. چارلز استیون هامبی
بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست. با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد. / الیزابت استون
می‌شود از امشب قانون تازه‌ای در زندگی بنا بگذاریم؟ همواره بکوشیم قدری بیش‌تر از نیاز، مهربان‌ باشیم.جی.‌ام. بری
شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند، تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم. / الکس تان
دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند
انتوان چخوف

  جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند، خانه‌اش خراب می‌شود و هر کسی بخواهد خانه‌اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد. محمود حسابی 

 مردم دو دسته‌اند، یا گول می‌خورند یا گلوله 

از دفتر خاطرات یک دیکتاتور 

 من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم. اما راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود. گرایش به خشنود ساختن همگان
افلاطون
وقتی داری بالا میری مهربان باش و فروتن، چون وقتی که داری سقوط میکنی از کنار همین آدمها رد میشی

 


تفاوت کشورهای پیشرفته و عقب مانده

تفاوت کشورهای پیشرفته و عقب مانده، تفاوت قدمت آنها نیست. برای مثال کشور مصر بیش از 3000 سال تاریخ مکتوب دارد و عقب مانده است! اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که 150 سال پیش وضعیت قابل توجهی نداشتند، اکنون کشورهایی توسعه‌یافته و پیشرفته هستند تفاوت کشورهای عقب مانده و پیشرفته در میزان منابع طبیعی قابل استحصال آنها هم نیست. ژاپن کشوری است که سرزمین بسیار محدودی دارد که 80 درصد آن کوه‌هایی است که مناسب کشاورزی و دامداری نیست اما دومین اقتصاد قدرتمند جهان پس از آمریکا را دارد. این کشور مانند یک کارخانه پهناور و شناوری می‌باشد که مواد خام را از همه جهان وارد کرده و به صورت محصولات پیشرفته صادر می‌کند. مثال بعدی سویس است. کشوری که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمی‌آید اما بهترین شکلات‌های جهان را تولید و صادر می‌کند. در سرزمین کوچک و سرد سویس که تنها در چهار ماه سال می‌توان کشاورزی و دامداری انجام داد، بهترین لبنیات (پنیر) دنیا تولید می‌شود. افراد تحصیل‌کرده‌ای که از کشورهای پیشرفته با همتایان خود در کشورهای عقب مانده برخورد دارند برای ما مشخص می‌کنند که سطح هوش و فهم نیز تفاوت قابل توجهی در این میان ندارد. نژاد و رنگ پوست نیز مهم نیستند. زیرا مهاجرانی که در کشور خود برچسب تنبلی می‌گیرند، در کشورهای اروپایی به نیروهای مولد تبدیل می‌شوند. پس تفاوت در چیست؟ تفاوت در رفتارهای است که در طول سال‌ها فرهنگ نام گرفته است. وقتی که رفتارهای مردم کشورهای پیشرفته و توسعه یافته را تحلیل می‌کنیم، متوجه می‌شویم که اکثریت آنها از اصول زیر در زندگی خود پیروی می‌کنند: 1. اخلاق به عنوان اصل پایه 2. وحدت 3. مسئولیت پذیری 4. احترام به قانون و مقررات 5. احترام به حقوق شهروندان دیگر 6. عشق به کار 7. تحمل سختی‌ها به منظور سرمایه‌گذاری روی آینده و نه صرفا فکر ایجاد میانبر برای پولدار شدن یک شبه ( جالب اینجاست که اگر کسی اینطور نباشه می گن پپه است) 8. میل به ارائه کارهای برتر و فوق‌العاده 9. نظم‌پذیری اما در کشورهای عقب مانده تنها عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی می‌کنند. ما ایرانیان عقب مانده هستیم نه به این خاطر که منابع طبیعی نداریم یا اینکه طبیعت نسبت به ما بیرحم بوده‌است. ما عقب مانده هستیم برای اینکه رفتارمان چنین سبب شده‌است. ما برای آموختن و رعایت اصول فوق فاقد اهتمام لازم هستیم.

اندر حکایت هوش خانم ها

خانمی در زمین گلف سرگرم بازی بود. ضربه ای به توپ زد که سبب پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روبرو شد. قورباغه ای در تله ای گرفتار بود و از عجایب آن روزگار این بود که آن قورباغه به زبان آدمیان سخن میگفت! رو به آن خانم گفت: اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم. خانم ذوق زده شد و خیلی سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ۱۰ برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم! خانم کمی اندیشید و گفت: ایرادی ندارد و آرزوی اول خود را گفت: من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم. قورباغه به او گفت: اگر زیباترین شوی شوهرت ۱۰ برابر از تو زیباتر می شود و شاید چشم زنهای دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست بدهی. خانم گفت: مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد. سپس گفت: من می خواهم پولدارترین آدم جهان شوم. قورباغه به او گفت: شوهرت ۱۰ برابر پولدارتر می شود و شاید به زندگی تان آسیب بزند. خانم گفت: نه هر چه من دارم مال اوست و آنوقت او هم مال من است. پس آرزویش برآورده گردید و پولدار شد. آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد. خانم گفت: می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!!!

۲۰ مدیر موفق دنیا

1) جک ولش

نشریه فورچون در سال 1999 وی را «مدیر قرن» نامید. عمده شهرت خود را مدیون بازسازی و سازمان‌دهی شرکت جنرال الکتریک است که سطوح مدیریتی را از 29 سطح به 6 سطح کاهش داده، برخی حوزه‌های کسب‌وکار را تعطیل کرده و ‌درصد زیادی از زیردستان خویش را اخراج نمود. به‌رغم تاکتیک‌های قوی و بی‌پروای وی (به خاطر اخراج تعداد زیادی از کارکنان شرکت، به او «جک نوترونی» مشابه با بمب نوترونی لقب داده بودند)، توانست ارزش جنرال الکتریک را از 12‌میلیارد دلار به 280‌میلیارد دلار رساند که بزرگ‌ترین افزایش ارزش در هر شرکتی در زمان هر مدیرعاملی بوده است.
 

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب ...

نقش نظافت چی در سازمان

 داستان زیرتوسط یکی از دوستان ارسال شده است . با تشکر از ایشان  

=============================================

پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟"
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟!
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.

خصوصیات مردان فرزانه

کنفسیون می گوید: 

مردان فرزانه ۹ خصلت دارند . 

۱‌)‌ روشن دیدن                 ۲) خوب گوش دادن      ۳) خود را از خشم نگاه داشتن  

۴) مهربان سخن گفتن       ۵ ) ادب داشتن           ۶) هنگام تردید پرسیدن  

۷) راستگو بودن                ۸) انجام وظیفه کردن    ۹) در عین موفقیت عادل و منصف بودن

قدردانی

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته   شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد. رئیس شرکت از شرح

 سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای   پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رئیس پرسید: ((آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟))

جوان پاسخ داد: ((هیچ.))

رئیس پرسید: ((آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟))

جوان پاسخ داد: ((پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های

مدرسه ام را پرداخت می کرد.))

رئیس پرسید: ((مادرتان کجا کار می کرد؟))

جوان پاسخ داد: ((مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.))

رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد. جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد. رئیس پرسید: ((آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟))

جوان پاسخ داد: ((هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و

کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.))

رئیس گفت: ((درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید،

و سپس فردا صبح پیش من بیایید.)) جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است. وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند. مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد. جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد. اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا

او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش

یواشکی شست. آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.

صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت. رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید: ((آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید

و چه چیزی یاد گرفتید؟)) جوان پاسخ داد: ((دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.)) رئیس پرسید: ((لطفاً احساس تان را به من بگویید.))

جوان گفت: 1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.

2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار

است برای اینکه یک چیزی انجام شود.

3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رئیس شرکت گفت: ((این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.))

می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را

برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

چرا موفق نیستیم؟

هشدار: اگر می‌خواهید زندگی موفقی داشته باشید، هیچ‌وقت خودتان را درگیر 7 عادت آدم‌های ناموفق نکنید. کدام 7 عادت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عادت اول: آنها منفی فکر می‌کنند، منفی حرف می‌زنند و منفی عمل می‌کنند!

آنها در هر شرایطی فقط مشکلات را می‌بینند. همیشه شکایت می‌کنند که آفتاب خیلی داغ است، باران گل‌های باغچه‌شان را خراب کرده، باد موهای‌شان را به هم ریخته و ... خلاصه، فکر می‌کنند همه عالم برخلاف میل آنهاست. همیشه مشکل را می‌بینند و هیچ‌وقت راه‌حل را نمی‌بینند. یک ضربه کوچک مشکلات را آن‌چنان بزرگ می‌کنند که تبدیل به یک تراژدی اساسی می‌شود. آنها شکست را عاقبت هر کاری می‌دانند؛ همچون یک بلای آسمانی که یک دفعه نازل می‌شود. هیچ‌وقت به جلو حرکت نمی‌کنند و در زندگی‌شان تغییر زیادی نمی‌دهند، چرا که همیشه می‌ترسند حاشیه امنیت و راحتی خودشان را از دست بدهند.

عادت دوم: آنها قبل از اینکه فکر کنند، عمل می‌کنند!

آنها براساس تصمیم‌های غریزی، آنی و تکانه‌ای عمل می‌کنند! مثلا اگر چیزی را ببینند که خوش‌شان بیاید و چشم‌شان را در نگاه اول بگیرد بدون لحظه‌ای درنگ آن را می‌خرند. حتی خیلی چیزهای به درد نخور و بی‌ربط با زندگی‌شان. بعد یک چیز بهتر را می‌بینند و شروع می‌کنند به ناله و نفرین و چانه زدن برای دست آوردن آن. اگر به دست‌اش بیاورند زود از یادش می‌برند و اگر به دست‌اش نیاورند زمان زیادی را صرف غم و اندوه ناشی از آن می‌‌کنند. اکثر وقت‌ها درباره‌ آینده فکر نمی‌کنند و با این حال فکر می‌‌کنند فردا موقعیت بهتری از امروز خواهند داشت. درباره نتایجی که به دست خواهد آمد، نظری ندارند. عمدتا از زندگی زناشویی‌شان لذت نمی‌برند. گاهی دست به اعمال خلاف چه تخم‌مر‌غ‌دزدی و چه شترمرغ دزدی- می‌زنند و جالب اینکه همه این کارها را در تصورات‌شان، مطلوب می‌بینند.

عادت سوم:خیلی بیشتر از آنکه گوش بدهند، حرف می‌زنند!

انگار می‌خواهند یک «شومن» باشند و خودشان را مدام توی بحث‌هایی درباره قهرمانان زندگی‌شان و گروه‌ها و دسته‌هایی که دوست دارند، می‌اندازند و در این راه از دروغ گفتن هم ابایی ندارند اما اکثر مواقع حرف‌هایی که می‌زنند با توجه و استقبال دیگران روبه‌رو نمی‌شود. وقتی کسی به آنها نصیحتی می‌کند، گوش‌های‌شان را می‌بندند و چیزی نمی‌شنوند، چرا که آن‌قدر مغرورند که نمی‌خواهند اشتباه‌شان را قبول کنند. در تصور خودشان، خیلی هم با فهم و کمالات هستند. آنها توصیه‌های دیگران را رد می‌کنند چون احساس می‌کنند اگر به حرف دیگران گوش بدهند، رتبه و منزلت‌شان پایین می‌آید.

 عادت چهارم: آنها راحت تسلیم می‌شوند

آدم‌های موفق از ناموفق‌ها و شکست‌خورده‌ها به عنوان پله‌هایی برای بالا رفتن استفاده می‌کنند. اما جواب اینکه چگونه این افراد را شناسایی می‌کنند و پل موفقیت‌شان را از ناکامی آنها می‌سازند این است که ناموفق‌ها اکثرا در کاری که انجام می‌دهند یا صلاحیت ندارند یا استعداد و چه نشانه‌ای واضح‌تر از نشان آدمی که چیزی در آستین برای رد کردن ندارد؟!

 آدم‌های ناموفق در شروع هر کاری سعی و تلاش نشان می‌دهند اما چیزی نمی‌گذرد که همه شور و شوق‌شان را از دست می‌‌دهند. مخصوصا وقتی با اشتباهی از خودشان روبه‌رو می‌شوند. به محض این اتفاق، کارشان را ترک می‌کنند و دنبال کار دیگری می‌گردند. البته اتفاقی نمی‌افتد؛ چون باز همان داستان و همان نتیجه تکرار می‌شود. آدم‌های ناموفق پافشاری خاصی در دنبال کردن رویاها و کارهایی که دوست دارند انجام بدهند، ندارند.

عادت پنجم: آنها حسودند و سعی می‌کنند دیگران را پایین‌تر از خودشان نگه دارند

آنها حسودند! خودشان را در موفقیت‌های دیگران سهیم می‌بینند و دیگران را سهیم در شکست‌های‌شان و به جای اینکه کار و تلاش‌شان را بیشتر کنند شروع می‌کنند به شایعه‌سازی و زیر‌آب‌زنی دیگران و با این کار سعی می‌کنند دیگران را از معرکه به در کنند و جای آنها را بگیرند. هر چند گاهی آنها در این کار موفق به نظر می‌رسند اما چیزی که کاملا واضح است ناموفق بودن آنها است و احساس غرور کاذب‌شان! آنها حتی اگر در زمینه‌ای خوب باشند و صاحب استعداد و توانایی، به شما هیچ کمکی نمی‌کنند.

عادت ششم: آنها وقت‌شان را زیاد هدر می‌دهند

آنها نمی‌دانند فردا چه کاری باید انجام بدهند و گاهی فقط می‌خورند و مهمانی می‌روند و می‌گردند و تلویزیون نگاه می‌کنند و از آن بدتر، خیلی از آنها هیچ کاری نمی‌کنند و هیچ فکری هم برای آینده در سرشان ندارند. این شاید برای مدت‌زمان کوتاهی آزاردهنده نباشد و حتی یکی از روش‌های آرامش‌بخش (ریلکسیشن) به حساب بیاید اما اگر می‌خواهیم موفق باشیم، باید زمان‌مان را مدیریت کنیم و به نحو مطلوبی بین کار و سرگرمی‌های خودمان تعادل ایجاد کنیم.

عادت هفتم: آنها راحت‌ترین و بی‌دردسرترین راه را انتخاب می‌کنند

اگر دو راه برای انتخاب کردن وجود داشته باشد، آدم‌های ناموفق راهی را انتخاب می‌کنند که راحت‌تر است؛ حتی اگر این راه منفعت کمتری داشته باشد. آنها نمی‌خواهند به هیچ عنوان به خودشان کمی زحمت بدهند؛ در حالی که یک زندگی خوب می‌خواهند. نکته‌ای که این آدم‌ها نمی‌دانند این است که هر کسی آن دِرَوَد عاقبت کار که کِشت! و هیچ چیزی بدون تلاش به دست نمی‌آید (البته در 99 درصد موارد) و اگر همین آدم‌ها کمی، فقط کمی، برای خودشان و در راه خودشان فداکاری کنند زندگی‌شان خیلی‌بهتر می‌شود. در مقابل، زندگی خوب آدم‌های موفق بنا می‌شود بر استمرار و خطا! آنها ثابت‌قدم هستند و در راه رسیدن به هدف‌های‌شان تسلیم نمی‌شوند. آنها خطا می‌کنند اما آنها را تکرار نمی‌کنند و از میان خطاهای‌شان، نکته‌های مثبت را بیرون می‌آورند

تفاوت در چیست ؟

شاید که عمل کنیم:

 تفاوت کشورهای پیشرفته و عقب مانده، تفاوت قدمت آنها نیست.

برای مثال کشور مصر بیش از 3000 سال تاریخ مکتوب دارد و عقب مانده است!

اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که 150 سال پیش وضعیت قابل توجهی نداشتند، اکنون کشورهایی توسعه‌یافته و پیشرفته هستند

شاید که عمل کنیم:

 تفاوت کشورهای پیشرفته و عقب مانده، تفاوت قدمت آنها نیست.

برای مثال کشور مصر بیش از 3000 سال تاریخ مکتوب دارد و عقب مانده است!

 اما کشورهای جدیدی مانند کانادا، نیوزیلند، استرالیا که 150 سال پیش وضعیت قابل توجهی نداشتند، اکنون کشورهایی توسعه‌یافته و پیشرفته هستند

کشوری که اصلاً کاکائو در آن به عمل نمی‌آید اما بهترین شکلات‌های جهان را تولید و صادر می‌کند. در سرزمین کوچک و سرد سویس که تنها در چهار ماه سال می‌توان کشاورزی و دامداری انجام داد، بهترین لبنیات (پنیر) دنیا تولید می‌شود.

  افراد تحصیل‌کرده‌ای که از کشورهای پیشرفته با همتایان خود در کشورهای عقب مانده برخورد دارند برای ما مشخص می‌کنند که سطح هوش  و فهم نیز تفاوت قابل توجهی در این میان ندارد.

نژاد و رنگ پوست نیز مهم نیستند. زیرا مهاجرانی که در کشور خود برچسب تنبلی می‌گیرند، در کشورهای اروپایی به نیروهای مولد تبدیل می‌شوند.

 پس تفاوت در چیست؟

 تفاوت در رفتارهای است که در طول سال‌ها فرهنگ نام گرفته است.

  وقتی که رفتارهای مردم کشورهای پیشرفته و توسعه یافته را تحلیل می‌کنیم، متوجه می‌شویم که اکثریت آنها از اصول زیر در زندگی خود پیروی می‌کنند:

 1.    اخلاق به عنوان اصل پایه

2.    وحدت

3.    مسئولیت پذیری

4.    احترام به قانون و مقررات

5.    احترام به حقوق شهروندان دیگر

6.    عشق به کار

7.    تحمل سختی‌ها به منظور سرمایه‌گذاری روی آینده

8.    میل به ارائه کارهای برتر و فوق‌العاده

9.    نظم‌پذیری

اما در کشورهای عقب مانده تنها عده قلیلی از مردم از این اصول پیروی می‌کنند.

سنجش عملکرد

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد." پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

ده نکته از انیشتن

۱ . کنجکاوی را دنبال کنید

“من هیچ استعداد خاصی ندارم .فقط عاشق کنجکاوی هستم “

چگونه کنجکاوی خودتان را تحریک می کنید ؟ من کنجکاو هستم. مثلا پیدا کردن علت اینکه چگونه یک شخص موفق است و شخص دیگری شکست می خورد .به همین دلیل است که من سال ها وقت صرف مطالعه موفقیت کرده ام . شما بیشتر در چه مورد کنجکاو هستید ؟

پیگیری کنجکاوی شما رازی است برای رسیدن به موفقیت.

۲ .پشتکار گرانبها است

“من هوش خوبی ندارم، فقط روی مشکلات زمان زیادی میگذارم”

تمام ارزش تمبر پستی توانایی آن به چسبیدن به چیزی است تا زمانی که آن را برساند.مانند تمبر پستی باشید ؛ مسابقه ای که شروع کرده اید را به پایان برسانید .

با پشتکار می توانید به مقصد برسید.

ادامه مطلب ...

راهکار مدیریتی

مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بالگردی که در صدد نجات آنها بود، آویزان بودند. طناب آنقدر محکم نبود که بتواند وزن هر یازده نفر را تحمل کند. کمک خلبان با بلندگوی دستی از آنها خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان. و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود. دراین هنگام، مدیر گفت که حاضر است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای کارکنان سخنرانی کند.

او گفت: «چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند، من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد.»

به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر، کارکنان که به وجد آمده بودند شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!

   

تصمیم گیری بر اساس افکار دیگران

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند

مدیریت

مدیریت خود
- فکر کنید... باید راه بهتری وجود داشته باشد!
- اقدام کنید.
- جرات داشته باشید، کمی ریسک هم لازمه زندگی است.
- نگرش مثبت نتیجه بخش است.
- در تنظیم اولویت ها شهامت داشته باشید.
مدیریت خانواده
- وقتی زن شما به شما می گوید که سردرد دارد، احتمالا منظور این است که به او بی توجهی می کنید، به او آسپیرین ندهید. نسخه مورد نیاز گل است.
- فقط والدین بچه ها نباشید، دوست آنها هم باشید! فقط زمانیکه آنها نیاز دارند دستهایشان را بگیرید و مشوق آنها در جهت قرار گرفتن در راه صحیح زندگی باشید!
- به فرزند خود در ساختن خویشتن بینی مثبت کمک کنید، که یکی از مهمترین کارهایی است که می توانید انجام دهید.
- فرزند شما به شما نگاه می کند و تا زمانیکه صداقت و درستکاری در شما به صورت عادت نشود، هیچ شانسی برای تبدیل شدن به یک قهرمان در نزد او را ندارید.
- با فرزندانتان ارتباط دوطرفه داشته باشید و بخاطر بسپارید که در ارتباط دوطرفه فقط کلمات نیستند بلکه سکوت هم می تواند معجزه بیافریند.
مدیریت دوستان
- دوست یعنی چه؟ دوست عبارت است از شخصی که شما با او جرات می کنید که خودتان باشید.
- هیچگاه دوستی خود را با کسی که از شما بهتر نیست، گسترش ندهید.
- جلوتر از من راه نروید، برای آنکه از شما پیروی نخواهم کرد. پشت سر من هم راه نروید برای آنکه شما را رهبری نخواهم کرد. در کنار من راه بروید و فقط دوست من باشید.
- دوست شما کسی است که همه چیز را درباره شما بداند و هنوز هم شما را دوست داشته باشد!
- وقتی شما ایده خوب یک شخص را نادیده می گیرید، کمی از آن شخص را کشته اید.
مدیریت کارمندان
- هیچگاه کسی را که فقط برای پول کار می کند استخدام نکنید.
- یک مدیر برای زیردستان خود شرایط را مهیا می کند تا آنها به نتایج مورد نظر دست یابند.
- یک مدیر بزرگی خود را در نوع رفتارش با جزءترین کارمندان نشان می دهد.
- اگر تصمیم به گفتگو و مذاکره گرفتیم، آنوقت باید درهیا مصالحه را نیز باز نگه داریم.
- مغز شما مانند یک قطعه زمین است، به آن توجه کنید! کار زیاد مانند کشت کردن در آن است، مطالعه خوب همانند کود عمل می کند، نظم هم به مانند آفت کش است.
مدیریت مشتریان
- اگر شما رضایت کارکنان خود را جلب کنید، کارکنان شما هم رضایت مشتریان را جلب می کنند.
- نود درصد مشتریان شما منطقی هستند. فقط ده درصد آنها نیازمند رفتار با ظرافت شما هستند.
- مثل هر فرد دیگری، مشتری هم شاید نتواند براحتی تصمیم بگیرد. یکبار که شما به او یاد بدهید چگونه تصمیم بگیرد و برایش چاره اندیشی کنید، بدون آنکه او را تحت فشار بگذارید، به احتمال زیاد او به توصیه شما که مایه خوشحالیش خواهید شد عمل می کند.
- بگذارید مشتری بیشتر صحبت کند، هر چه بیشتر شنونده باشید، او تصور مثبت تری از شما خواهد داشت.
- یکی از راههای کسب محبوبیت در نزد مشتری، آن است که سخن خوبی را که یک مشتری درباره مشتری دیگر به شما می گوید به خاطر بسپارید و در آینده به او بگویید.
مدیریت رقابت
- مدال را زمانی به دست می آورید که جنگ را تجربه کرده باشید.
- رقیب خود را دوست بدارید، همین او را گیج می کند. از او انتقاد نکنید، شما هم اگر در وضعیت او قرار داشتید، همین بودید.
- هیچگاه محصولات رقیب خود را نکوبید، مشتری شما آنرا باور نخواهد کرد!
- وقتی کاری را شروع می کنید نگران کمبود پول نباشید. سرمایه محدود مصیبت نیست بلکه نعمت است و هیچ چیزی نیروی خلاق فکر شما را همانند آن وادار به کار نمی کند.
- سیاست ما این است که بر سر قیمت با هیچ رقیبی، رقابت نکنیم. ما محصولاتمان را با کیفیت بالا تولید می کنیم و می فروشیم.
مدیریت فروش و سرویس
- عمر کوتاه است ولی همیشه برای رضایت و شادمانی وقت هست.
- آنهایی که زیاد حرف می زنند، چیز باارزشی برای ارائه ندارند.
- سرویس برای فروش همانند جوهر برای قلم است. اگر جوهر در بهترین قلم هم باشد ولی پس ندهد. بی فایده خواهد بود.
- با آمیختن فوریت و شکیبایی، هر دو را با هم داشته باشید.
- یک مشتری ناراضی مانند جرقه ای است که می تواند منجر به حریقی بزرگ شود.
مدیریت بازاریابی
- ما همیشه کالا نمی خریم، بسیاری از اوقات تصوراتمان را می خریم.
- خوشنامی، ارزشمندتر از پول است.
- کسانی که بیش از حد خود را با کارهای کوچک درگیر می کنند، از انجام کارهای بزرگ عاجز می مانند.
- مراقب هزینه های کوچک باشید، یک سوراخ کوچک می تواند موجب غرق شدن یک کشتی بزرگ شود.
- راز موفقیت در گفت و گو، موافق نبودن با طرف مقابل، بدون رنجاندن اوست.
مدیریت خوشبختی و سلامتی خود
- آنچه را  که می توانید، تغییر دهید و آنچه را که نمی توانید، قبول کنید.
- از هیچ کس انتظار تشکر و قدردانی نداشته باشید. حتی همسرتان! خوبی را صرفا به جهت لذت بخش بودن آن انجام دهید و نه به دلیل دیگر.
- تا زمانی که بحثی تمام نشده به رختخواب نروید.
- شما فقط یکبار زندگی می کنید، ولی اگر درست زندگی کنید، همان یکبار کافی است.
- همیشه چیز زیبایی برای دیدن داشته باشید، حتی اگر این چیز فقط یک گل کوچک در داخل ظرف شیشه ای ژله باشد.
مدیریت اندیشه هایتان
- هیچگاه از سایه ها نترسید، زیرا به این معنی هستند که در همین نزدیکی باید نور باشد.
- به سخن دیگران گوش کنید، اما از قضاوت خود استفاده کنید.
- هیچگاه کنجکاوی خود را از دست ندهید زیرا که همان چیزی است که فکر شما را هشیار نگه می دارد.
- اگر اراده کنید و بخواهید به دست می آورید. اگر تقاضا کنید کمتر به دست می آورید.
- اینکه خداوند شما را قادر نساخته که آینده را مشاهده کنید، بسیار خوب است. اگر این چنین نبود آن وقت شاید شما وسوسه می شدید تا به خودتان شلیک کنید!

درسی زیبا از ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!! پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

باغ انار

زمانی‌ که بچه بودیم، باغ انار بزرگی‌ داشتیم که ما بچه‌ها خیلی‌ دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفته‌ای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیل‌های نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچه‌هاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روز‌های بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطر‌ای که می‌خوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی‌ نیست اما درس بزرگی‌ شد برای من در زندگیم!

تا جایی‌ که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انار‌ها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچه‌ها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!

بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوه‌ها و بوته‌های انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی‌ وقتا میتونستی، ساعت‌ها قائم شی‌، بدون اینکه کسی‌ بتونه پیدات کنه!

بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی‌ از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی‌ از کارگرای جوونتر، در حالی‌ که کیسه سنگینی‌ پر از انار در دست داشت، نگاهی‌ به اطرافش انداخت و وقتی‌ که مطمئن شد که کسی‌ اونجا نیست، شروع به کندن چاله‌ای کرد و بعد هم کیسه انار‌ها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتی‌ها اون زمان وضعشون خیلی‌ اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انار‌های مارو میدزی!

صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی‌، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!

غروب که همه کار گار‌ها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انار‌ها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا من دیدم که علی‌ اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم می‌تونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!

پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی‌ بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی‌ به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی‌ بزنه، سیلی‌ محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی‌ اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی‌ اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!

کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی‌ کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی‌ بازی نکنی‌، علی‌ اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!

شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچه‌های دیگه، دیدم علی‌ اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسه‌ای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسه‌ای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...

بخشش

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت. به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاده بود. مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند. ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند. پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد. آدم معقول همواره می تواند از سختی ها، شادمانی بیافریند و با آنچه از دست داده است فرصت سازی کند!

آرامش

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ. پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است. تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو هیچ با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هماهنگی نداشت. اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید. آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود. پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است. بعد توضیح داد : آرامش آن چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، چیزی است که می گذارد در میان شرایط سخت ، آرامش در قلب ما حفظ شود.این

کامیون حمل زباله

روزی سوار یک تاکسی شدم، و به سمت فرودگاه رفتم.

ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین

درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت.

ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!

راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به فریاد زدن. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد.  منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بینببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن

می گویم:

((قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند.آنها سرشار از ناکامی،  خشم، و ناامیدی ( زباله) در اطراف می گردند. وقتی زباله  در اعماق وجودشان

 تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. زباله های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های زباله  روزشان را بگیرند و خراب کنند.

زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند

دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))

زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.

سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون

 

مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا

هیچ‌وقت از ریسک کردن نهراسیم. چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم.

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید...

جنس یکی از آن توپ‌ها از لاستیک بوده و باقی آنها  شیشه‌ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ لاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما چهار توپ شیشه‌ای، به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید: " آن چهار توپ شیشه‌ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است "

در خلال ساعات رسمی روز ، با کارایی وافر به کارتان مشغول شوید و بموقع محل کارتان را ترک کنید. برای خانواده و دوستانتان نیز وقت کافی بگذارید و استراحت کامل و مکفی داشته باشید.

سریعترین راه برای دریافت عشق ، بخشیدن آن است

به یاد داشته باشیم

انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند. با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت. در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت میکند,تمامی عیوب او را می بینیم . بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.

دوست یا دشمن

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

 قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند ،

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند ،

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع به خوردن قورباغه ها کردند!

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند ،

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواستار بازگشت مارها شدند ،

مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

.حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خوردن به دنیا می آیند. تنها یک مسئله برای آنها حل نشده باقی مانده است:

         اینکه نمیدانند توسط دوستانشان خورده میشوند یا دشمنانشان؟

شرط بندی

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

سنجش عملکرد

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد." پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه

راز موفقیت افراد خوش شانس

همگی ما افرادی را دیده‌ایم که همیشه خوش‌شانس هستند. این افراد کسانی هستند که همواره موانع را ‌از پیش‌پا برداشته و بسیار کمتر از دیگران ناامید می‌شوند و به نظر می‌رسد که موفقیت، راحت‌تر به سمت ‌آنها می‌آید. گویی موقعیت‌های خوب مرتبا به آنها روی می‌آورد البته آنها سخت کار می‌کنند، اما این توضیح ‌کاملی در مقابل رفتار روزگار با آنها نیست، چراکه خیلی از مواقع به نظر می‌رسد که لیاقت و شایستگی یک ‌سری افراد دیگر از آنها بیشتر است. ‌شاید برخی تصور کنند که این افراد از بدو تولد به اصطلاح "پیشانی‌نوشتشان" خوب بوده، اما ‌خوشحال باشید چراکه چنین چیزی صحت ندارد و سرنوشت کسی از بدو تولد رقم نمی‌خورد بلکه ‌افراد خوش‌اقبال تنها 7 راز ساده دارند که شما هم می‌توانید آنها را در زندگی خود به کار ببندید و شانس و ‌اقبال را در زندگی تجربه کنید.

راز اول: افراد خوش‌اقبال به شانس اعتقادی ندارند! اخیرا محققی با 10 تاجر موفق به منظور تالیف ‌کتابی درخصوص "نقش شانس در موفقیت" مصاحبه کرد. تقریبا هیچ یک از آنها به شانس اعتقادی ‌نداشتند، بلکه تنها راجع به جریانی از اتفاقات غیرمنتظره صحبت می‌کردند که به صورت روزمره در زندگی آنها ‌رخ می‌دهد. به نظر می‌رسید که آنها دوست نداشتند از کلمه "شانس" استفاده کنند چراکه در این صورت ‌راهی برای کنترل آن وجود ندارد، اما آنها یاد گرفته‌اند که کنترل این جریان غیرمنتظره ممکن است. مهم ‌نیست که این جریان را چه می‌نامید بلکه مهم این است که این جریان برای شما هم رخ دهد.‌

راز دوم: اتفاقات بد برای آنها هم رخ می‌دهد. چند راه برای خوش‌شانس بودن وجود دارد. مفیدترین و ‌معمول‌ترین راه، یافتن فرصت در درون مشکلات است. همیشه در دل مشکلات، معجزه‌ای وجود ‌دارد. همه شانس‌های ‌بزرگ در حل مشکلات بزرگ نهفته هستند. به نظر می‌رسد که تشخیص مشکلات و نیازهای اساسی و ‌تبدیل آنها به یک فرصت بهترین تعریف برای شانس باشد.

راز سوم: بیشتر افراد به خاطر ترس از شکست، کار را رها می‌کنند. اگر ندانید که درصد موفق ‌شدنتان چقدر است تا چه حد حاضر به شروع یک کار و ادامه آن هستید؟ خیلی از مواقع رخ می‌دهد که ‌برخی چیزهایی که ما از آنها به عنوان شکست یاد می‌کنیم در واقع زود رها کردن آن کار بوده است. قبل از ‌اینکه واقعا شکست بخوریم در اکثر مواقع ما به قدر کافی تلاش نمی‌کنیم و هرگز در کل زندگی‌مان ‌شکست واقعی را متحمل نمی‌شویم، فقط کار را زود رها می‌کنیم و به تلاش خود ادامه نمی‌دهیم.آیا با ادامه تلاش و نترسیدن از شکست احتمالی، ‌امکان موفقیت بیشتر نمی‌شد؟ مطمئن باشید که با این طرز تفکر، زندگی‌تان شروع به تغییر می‌کند و درصد ‌موفقیت‌تان بالا می‌رود و بالطبع شانس‌تان بیشتر می‌شود.‌

راز چهارم : شرط‌بندی روی بازنده‌ها، شما را بازنده می‌کند.افراد خوش‌شانس دوردست‌ها را دیده و ‌شرط‌بندی می‌کنند؛ اما یک شرط‌بندی حساب شده! این افراد، محکم و سرسخت هستند اما می‌دانند که ‌چگونه باید موقعیت‌ها را تشخیص داده و طبقه‌بندی کنند.چه چیزی یک موقعیت خوب را می‌سازد؟ اول باید ببینید که کارتان باعث یک مشکل شایع و گسترده می‌شود؟ ‌دوم اینکه آیا افرادی که آن مشکل را دارند حاضرند پول کافی برای حل مشکل‌ خود‌ بپردازند؟ ‌سوم اینکه آیا ارتباط با افرادی که آن مشکل خاص را دارند راحت است؟ ‌چهارم اینکه آیا راه‌حل مورد نظر واقعا مفید است؟اگر نتوانستید به تمامی این سوال‌ها پاسخ دهید باید ‌بدانید که خواهید باخت و شانس به شما روی نخواهد آورد‌.

راز پنجم: بهترین موقعیت‌ها و شانس‌ها از طریق دیگران به شخص روی می‌آورند. شانس خوب ‌تقریبا هرگز در تنهایی به سراغ ما نمی‌آید. مطمئنا تعداد زیادی از مردم مقدار قابل‌توجهی پول را در خیابان یا ‌در باغچه حیاط‌شان پیدا نمی‌کنند یا در قرعه‌کشی‌ها برنده نمی‌شوند. در عوض، شانس اغلب در قالب ‌فرصت به افراد روی می‌آورد. اغلب یک ایده مناسب که منجر به یک شانس خوب می‌شود، به خاطر ناراضی ‌بودن دیگران از شرایط، در ذهن شما شکل می‌گیرد.‌

راز ششم: شانس خوب به سراغ کسانی می‌رود که آمادگی لازم را دارند. فرض کنید که شما به ‌عنوان یک بازیگر آماتور در یک تئاتر محلی مشغول به نقش آفرینی هستید. یک تولید‌کننده بزرگ سینما بر ‌حسب یک اتفاق تصمیم می‌گیرد که به دیدن نمایش شما بیاید و بعد چیز خاصی را در بازی شما کشف ‌می‌کند که منجر به قرار ملاقات با شما و سپس پیشنهاد یک تست سینمایی می‌شود. آیا شما برای یک ‌چنین موقعیتی آماده شده، تحصیل‌کرده یا مهارت خاصی را آموخته بودید؟ نه؛ شما تنها مسیری را آغاز کرده ‌بودید. اگر شما کاری را آغاز کنید احتمال اینکه آن را خوب انجام دهید وجود دارد. در واقع شما یک گام به ‌سمت رویاهایتان برداشته‌اید. اما اگر این کار را آغاز نمی‌کردید، خوب موقعیت‌های بعدی هم مسلما برایتان ‌رخ نمی‌داد.‌

راز هفتم: شما هم می‌‌توانید چیزهای خوب را جذب کنید.تمام حرف سر این مطلب است که سعی ‌کنید در درون حوادث بد، فرصت‌ها را بیابید و مهارت‌هایتان را بهبود دهید. همه افراد موفق، همواره روی آنچه ‌می‌خواهند تمرکز می‌کنند و با تلاش زیاد به آنچه می‌خواهند می‌رسند، بنابراین موفقیت و شانس‌شان ‌تصادفی نیست. اکثر افراد موفق، صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوند چند دقیقه را صرف فکر کردن به اهداف ‌و ارزش‌هایشان می‌کنند. سعی کنید مسئولیت موارد بد و نامطلوب در زندگی خود را بر عهده بگیرید. اگر ‌اکنون درموقعیت ناراحت‌کننده‌ای به سر می‌برید هرگز توان تغییر آن را نخواهید داشت مگر اینکه واقعیت‌ را ‌بپذیرید که اتفاقات بد ایجاد شده را، شما خلق کرد‌ه‌اید. به خود بقبولانید که شما هم مشکلاتی را ایجاد ‌می‌کنید، در این هنگام است که شما می‌توانید آن شرایط را تغییر دهید.