باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

خلاقیت

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی بود و تعمیر آن نیز فایده ای نداشت. قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند.

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. فصل بارانی شدن فرا رسید. اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه کتابخانه می گردید. رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید. 

روزی، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است. 

رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم. روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون: همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند.

نتیجه ای که از این حکایت می توان گرفت چیست ؟ 

- هنگام مواجه با مشکلات چه میزان از نظرات دیگران استفاده می نماییم؟

- چه میزان از مشکلات ما می تواند تسلط افکار و پیش فرض های ثابت ما باشد ؟ 

گفتگوی شتر و فرزندش

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:

بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟

شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟

شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟

شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.

شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .

بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..

شتر مادر: بپرس عزیزم.

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟

نتیجه گیری:

مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید ؟

برای زندگی کردن زنده ایم

زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود. غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود که او هم کم‌کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند. با وجودی که لب به غذا نمی‌زد و دائم در حال بیماری و آه و ناله بود، اما فرشته مرگ به سراغش نمی‌آمد و او نفس می‌کشید. سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد. شیوانا با تعجب به سر و صورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید: "آیا او در زمان حیات شوهرش هم این قدر ژولیده و به هم ریخته بود؟" دختر زن گفت: "اصلا!!! "مادرم دائم به خودش می‌رسید و لباس‌های تمیز و نو می‌پوشید و موهایش را رنگ می‌کرد و سعی می‌کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوانتر بنماید. اما بعد از فوت پدر او دیگر به سر و وضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است." شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت: "برای مردن شتاب مکن. اگر زنده‌ای برای این نیست که بمیری، بلکه برای این است که زندگی کنی. مرده‌ها هم می‌میرند تا زندگی نکنند. برخیز و با کمک دخترانت سر و وضع خودت را اصلاح کن. لباس‌های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر. وقت مردنت که فرا برسد، آن موقع دست از زندگی بکش. برخیز و برو." هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا این بار در چهره زن، رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم‌تر و سرحال‌تر از قبل است. هم چنین لباس‌های زن تمیز و سر و صورت و ظاهرش هم رو به راه‌تر از قبل بود. شیوانا از زن پرسید: "اکنون زندگی را چگونه می‌بینی؟" زن سالمند لبخندی زد و گفت: "تازه متوجه می‌شوم که زنده هستم تا زندگی کنم و مرده‌ها می‌میرند تا زندگی نکنند. بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده‌ها رفتار کنم. به همین سادگی!"

تبرک

روزی شیوانا استاد معرفت، در جاده‌ای همراه شاگردان راه می‌سپرد. مردی با لباس مجلل و گرانقیمت، خودش را به استاد رساند و از او خواست تا سکه‌ای ازبابت تبرک به او بدهد. شیوانا سرش را پایین انداخته بود و گام برمی‌داشت و مرد نیز مصرانه هم پای او راه می‌رفت و درخواست خود را تکرار می‌کرد.چند قدم بالاتر زن فقیری که شیوانا را نمی‌شناخت نیز به جمع آنها نزدیک شد و از مرد ثروتمند درخواست کمک نمود. مرد با خشم بر سر زن فقیر فریاد زد: که مگر نمی‌بینی که من خودم از باب تبرک دست به دامان سکه‌ای از شیوانا هستم. اگر وضعم خوب بود، که چنین نمی‌کردم!!! زن فقیر با شنیدن این کلام از جمع فاصله گرفت و غمگین و مغموم روی سنگی کنار جاده نشست. شیوانا به محض دیدن این صحنه متوقف شد و خطاب به مرد گفت: تو سکه را برای چه می‌خواهی؟! مرد خوشحال گفت: میزان سکه فرقی نمی‌کند! فقط می‌خواهم سکه‌ای از شما داشته باشم که با گذاشتن آن در لابه‌لای سکه‌هایم برکت و فراوانی به ثروتم اضافه شود! شیوانا دست در جیب کرد و سکه‌ای کم‌ بها به مرد داد. مرد خوشحال از شیوانا جدا شد و به سمت منزل خود به راه افتاد. هنوز چند قدمی از شیوانا دور نشده بود که شیوانا با صدای بلند فریاد زد: آهای مرد! من فقط سکه‌ای بی‌روح و بی‌خاصیت به تو دادم. برکت و فراوانی را باید موجودی دیگر به تو بدهد و او منتظر است تا ببیند آیا این سکه را به این زن فقیر می‌دهی یا خیر! اگر چنین نکنی هیچ برکتی نصیب تو نخواهد شد! مرد ثروتمند لحظه‌ای مکث کرد و با تعجب به شیوانا خیره شد و گفت: اگر حرف شما درست باشد، پس من نیازی به سکه شما نداشتم و با دادن یکی از سکه‌های خودم به این زن فقیر می‌توانستم برکت و فراوانی را به سوی مالم بکشانم!؟ شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد: البته که چنین است! سکه شیوانا هیچ تفاوتی با سکه تو ندارد. مهم شکل استفاده از آن است.

قدرت مکر زنانه

روزی مرد مسافری که - چهره اش نشانگر فردی اندیشمند بوده که  سالها به مطالعه تفکر پرداخته ، بر سر راهش به روستای بزرگی رسید .  درب خانه ای را کوبیده  تا مقداری آب بخواهد . مرد صاحبخانه  در منزل نبود و در عوض همسرش درب را بر روی مرد مسافر گشود  .  

خانم خانه وقتی با آن مرد غریبه مواجه شد و ازخواست وی آگاهی یافت ، نگاهی بر سر وضع مسافر نمود و دریافت که این غریبه نه گداست و نه راهزن ،  پس بدرون شتافته و با کاسه ای شیر و مقداری نان در آستانه درب ظاهر شد . او از مسافر غریب خواست که داخل شود  و لختی را در منزل او به استراحت بگذراند . مرد با اکراه و خجلت پذیرفت و بارش را به گوشه ای نهاده  و کفش از پای نهاد و در پای درب نشسته و مشغول تناول شد .

خانم  خانه نیز در کنارش نشست و از وی جویای حال گردید . مسافر ادعا نمود که در سالهای اخیر ، همواره در فوت و فنون زنانه تحقیقات زیادی داشته و تمامی آنها را ثبت و در کتابی به رشته تحریر درآورده است .

زن در پاسخ او گفت : " کاری بس عبث را شروع کرده ای ، چرا که حکایت مکر و فن زنان همچون شنهای صحرا غیر  قابل شمارش و نگارش است . "

مرد مسافر از این سخن رنجیده خاطر گشت اما وقتی با غمزه و گوشه چشم و تبسم لبان آن  خانم  مواجه شد ، دلش نرم گشت و باب مغازله و سخن را با وی گشود .

در این حین ، مرد صاحبخانه وارد حیاط شد . زن با وحشت گفت : " ای وای بلا رسید و همین حالا هر دویمان کشته خواهیم شد ! "

مهمان با ترس و هول پرسید : " چاره چیست ؟ "

خانم با عجله پاسخ داد : " برخیز و سریع در داخل این کمد مخفی شو " او بلافاصله پس از داخل شدن مرد مسافر ، درب کمد را قفل کرد . سپس به سمت شوی خود شتافته و با کلام ملاطفت آمیز و سخنان دلنشین او را تا داخل منزل همراهی نمود

زمانی بگذشت که ناگهان آن خانم با صدای بلند رو به شوهرش کرد و گفت : "  هیچ میدانی که امروز چه بر من گذشته است ؟ "

مرد پاسخ داد : " نه ، اما مشتاقم که بدانم "

خانم  گفت : " امروز مهمانی وارد این خانه شد ، جوانمردی لطیف و خوش سیما . او ادعا داشت که تمامی فنون زنان را میداند و کتابی را هم در این مورد نگاشته بود . "

خانم ادامه داد : " من چون آن حال  او بدیدم ، خواستم با وی بازی کنم و مجالست نمایم ، لذا او را با غمزه و کرشمه از راه به در کردم و آن مرد جوان از روی غفلت در دام من افتاد و  شروع به مغازلت و سخن عشق با من نمود . "

او که این سخنان را میگفت آثار خشم و تیرگی چهره شوهرش را فرا میگرفت و هر لحظه احتمال میرفت که از کوره در رفته و کار خطرناکی انجام دهد . از طرف دیگر ، مرد مسافر نیز در داخل کمد سراپا میلرزید و بر خود نفرین میفرستاد که چه کار دور از تدبیری انجام داده است  

خانم به سخنانش ادامه داد : "  آری ساعتی بر همین منوال گذشت و تازه  میخواستیم گرمترمجالست داشته باشیم  که تو از در وارد شدی و عیش ما را تیره نمودی "

شوهر داشت از عصبانیت به خود میپیچید  و مرد بیچاره نیز در داخل کمد از ترس میگداخت .

شوهر داد زد : " زود باش بگو آن حرامی اکنون کجاست  تا خونش را بریزم ؟ "

خانم پاسخ داد : " او را اکنون در کمد  پنهان کرده ام و این هم کلیدش ! "

مسافر درون کمد دیگر به حالت مرگ رسیده بود و با لبان ترک دیده از هول و هراس شروع به خواندن اشهد کرد

تا شوهر دستش را دراز نموده  و کلید  را از زنش گرفت ، ناگهان خانم ،  دستانش بشدت به هم کوبیده و جیغ زنان  به  هوا پرید  و بلافاصله فریاد زد : " یاد مرا ،  ترا فراموش ، من برنده شدم ، شرط را بردم "  

آری آن زن و شوهر با شکستن جناغ مرغ  در سر شام دیشب ، با یکدیگر شرط بندی کرده بودند .

مرد تا این بدید ، کلید بینداخت و به زنش گفت : " ای خدا بگم چیکارت کنه ، عجب حیله ای بکار بردی تا منو ببری ، نزدیک بود که از شدت عصبانیت بمیرم یا کار وحشتناکی بکنم  . "

خانم با لطافت و نرمی به شوهرش گفت : " برو بشین و همین الان ناهارت رو میکشم . 

وقتی شوهر پس از صرف ناهار و استراحت خانه را ترک گفت ، زن درب کمد را باز نموده و رو به مسافر گفت : " آیا یک چنین فنی را نیز یادداشت کرده بودی ؟ قطعا نه !

مسافر در حالی که آن منزل را ترک  میکرد تصدیق نمود  که فن و مکر زنان ، آخری ندارد .

وقت شناسی

عبدالملک مروان را غلامی  بود به غایت جاهل و نادان ، اما بسبب ساده دلیش ، امیر ، او را نیک داشتی
روزی از غلامش پرسید : " آیا تو دانی تقویم چیست و حساب ایام  و روزگار را داری ؟  "
غلام پاسخ داد : " یا امیر، به نزد من گاه شماری است که بسیار آسانتر و آشکارترازهمه تقویمهاست "
عبدالملک  با تعجب پرسید : " آن چیست ؟ برایم بازگو کن که چگونه زمستان و بهار از آن گاه شمار هویداست ؟ "
غلام با غرور پاسخ داد : "  بر سر کوی ما بقالی است ، هرگاه بینم  که باقلای تر بفروشد ، آنگاه میدانم که بهار است و زمستان رحلت کرده ، اما اگر ببینم  که هویج عرضه کند ، بدانم  که زمستان در راه است "

سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود .. "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "
 

یه تصور از دنیای مجازی

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدت ها بود می خواستم برای سیاحت از مکان های دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.

فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه

نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:

عمو... میشه کمی پول به من بدی؟

نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.

فقط اون قدری که بتونم نون بخرم.

باشه برات می خرم.

صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیام های زیبا و هم چنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.

عمو می شه بگی کره و پنیر هم بیارن؟

آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.

باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟

غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.

بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.

آن وقت پسرک روبروی من نشست.

عمو چی کار می کنی؟

ایمیل هام رو می خونم.

ایمیل چیه؟

پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.

متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای این که دوباره سوالی نپرسد گفتم: 

اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.

عمو تو اینترنت داری؟ 

بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.

اینترنت چیه عمو؟

اینترنت جاییه که با کامپیوترمی شه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.

مجازی یعنی چی عمو؟

تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.

دنیای مجازی جاییه که در اون نمی شه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اون جا هست. رویاهامون رو اون جا ساختیم و شکل دنیا رو اون طوری که دوست داریم عوض کردیم.

چه عالی. دوستش دارم.

کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟

آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.

مگه تو کامپیوتر داری؟

نه ولی دنیای منم مثل اونه مجازی.

مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اون و نمی بینیم.

وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم. خواهر بزرگ ترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی می کنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.

پدرم سال هاست که زندانه و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.

مگه مجازی همین نیست عمو؟

قبل از آن که اشک هایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.

صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:

ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.

آن جا، در آن لحظه، من بزرگ ترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها، عاجزیم.

بهای زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86 هزار و 400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید همه پولها را خرج کنید ،چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود .

در این صورت شما چه خواهید کرد ؟

البته که سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید !

هر کدام از ما چنین بانکی داریم : بانک زمان

هر روز صبح ،در بانک شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد

 هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود .

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده ،می داند .

ارزش یک هفته را سر دبیر یک هفته نامه می داند .

ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار یا هواپیما جامانده ، می داند

و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده ،می داند .

هر لحظه گنج بزرگی است ،گنجتان را مجانی از دست ندهید .

همیشه به خاطر بسپارید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند .

دیروز به تاریخ پیوست ،                           

 فردا یک معماست ،

 و امروز یک  هدیه است .....

مرد ثروتمند

حکایتی از بزرگان نقل می کنند که بسیار شنیدنی است . حکایت این است :مردی بود بسیار متمکن و پولدار ، روزی به تعدادی کارگر برای انجام کارهای باغش نیاز داشت . بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند . پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند . کارگرانی که صبح زود در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند . همچنین تعدادی دیگر ، به جمع کارگران اضافه می شدند . حتی بعضی غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز پذیرفت . شبانگاه هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گرد آورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد . همانگونه که انتظار می رفت ، انانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : « این بی انصافی است ؛ چه می کنید آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند . بعضی دیگر هم که همین چند دقیقه ی پیش به ما ملحق شدند . آن ها که اصلا کاری نکرده اند ! . »مرد ثروتمند خندید و گفت : « به دیگران کاری نداشته باشید ، ایا انچه که به خود شما داده ام کم بوده است ؟ » کارگران یکصدا گفتند : « نه ؛ آنچه که شما به ما پرداخته اید ، حتی بیش از دستمزد معمولی ما نیز بوده است ؛ با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیده اند و کاری نکرده اند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم . » مرد دارا گفت : « من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم .... . من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارایی من کم نمی شو د . من از استغنای خویش می بخشم . شما نگران این موضوع نباشید . شما بیش از انتظارتان مزد گرفته اید ، پس مقایسه نکنید . من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می بخشم زیرا برای بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی است که می بخشم . »

 تحلیل معنوی :

بعضی برای رسیدن به خدا سخت می کوشند . بعضی ها درست در هنگام غروب از راه می رسند . بعضی دیگر هم وقتی کار تمام شده است پیدایشان می شود . خداوند نیز به استحقاق بنده نمی نگرد ، بلکه دارایی خویش را برای بخشش می نگرد . او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما .

دراحوالات شاه بن شجاع کرمانی

شاه بن شجاع کرمانی یکی از شاهزدگان بنام کرمان بوده که بنا بدلائلی شاهزادگی را رها می کند و خرقه دراویش در می آید . آمده است شاه دختری داشت که شاهزادگان تمایل فراوانی برای ازدواج با او داشته اند . شاه بن شجاع روزی به مسجد می رود بدنبال جوانی با ایمان که به ازدواج با دختر خود در بیاورد در مسجد جوان ژنده پوشی را می بیند که نماز خوب می خواند و به ظاهر با ایمان است . از او مپرسد ای جوان ازدواج کردی و جوان پاسخ می دهد با وضع مالی که من دارم کسی به من زن نمی دهد . شاه می گوید من به تو دختر میدهم. می گوید چه داری و جوان می گوید سه درهم دارم . شاه می گوید یک درهم به خرید لباس ،‌یک درهم به خرید وسائل و درهمی به خرید ... اختصاص بده ،‌جوان نیز چنین می کند . پس از آنکه جوان دختر شاه را به خانه می آورد ،‌دختر به اطراف خانه نگاهی می اندازد مشاهده می کند کوزه آبی ،‌فرشی کهنه و تیکه نانی خشک از جوان سئوال می کند آن نان چیست ؟ جوان می گوید آن نان دیشب است که خورده ام  و سهمی را برای امروز کنار گذاشته ام. دختر شاه می گوید من نمی توانم با تو زندگی کنم . پسر جوان عنوان می دارد من می دانستم دختر شاه نمی توان در این کلبه من روزگار به سر کند . دختر می گوید ترک من به خاطر فقر تو نیست بلکه به خاطر ضعف ایمان تو است . تو نانی را از دیشب در خانه نگه داشته ای که مبادا فردا گرسنه بمانی در حالیکه می دانی خدا فردا روزی تور ا خواهد داد. تو در توکل به خدا ضعف داری