باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

در احوالات شیخ علی حسن سیرگانی

در تذکره الولیاء عطار نیشابوری آمده است :

شیخ علی حسین سیرگانی – همان سیرجان از توابع کرمان – از صوفیان عصر خود بود که هیچگاه بدون میهمان غذا نمی خورد، روزی سفره پهن نمودو گفت خدایا میهمان برسان ، سگی بر در منزل او امد و او سگ را راند ، از آسمان ندا آمد که ما میهمان فرستادیم و تو رد نمودی ، شیخ بسیار متاثر گذشت ، ظرف غذا را برداشته و بدنبال سگ روانه شد تا پس از چند ساعتی او را پیدا نمود ، ظرف غذا را به نزد سگ گذاشت اما سگ رو برگرداند ، شیخ شروع به توبه نمود و خدا را به شاه بن شجاع کرمانی قسم داد ، سگ به صدا در آمد که اگر توبه نمی نمدی و به خاطر شاه بن شجاع نیود بلائی بر تو نازل می شد تا درس عبرتی باشد.

شیخ علی حسن سیرگانی از شاگردان شاه بن شجاع کرمانی بود ، شاه بن شجاع یکی از عارفان عصر خود بود. هم اکنون قبر شیخ علی حسن در سیرجان می باشد.

قلب

روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط  میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به  شنیدن نمود . او با صدای رسائی  اعلام کرد که : " صاحب زیباترین  قلب  دهکده  می باشد " و سپس آنرا به مردم نشان داد .

اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد .  لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند .

اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : "  قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید . "

وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است،  تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود . 

مرد جوان به تمسخر گفت : " تو به این میگوئی زیبا ؟ "

پیرمرد پاسخ داد : " آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم ! "

جوان با حالت تعجب پرسید : " میشه محاسن اون قلب رو به ما شرح بدی ؟ "

پیر مرد پاسخ داد :

" این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است "

" سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که  در طی  این دوران  بر من وارد شده است "

" و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند . "

مرد جوان اشک در چشمانش حلقه زد ، به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قبلش را کند و در جای خالی پیرمرد وصله کرد.

نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت !

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد !
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عوض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری انتخاب گردد .
وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید ، استاد گفت : دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از « بی امکانی » به عنوان نقطه قوت است

خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

متشکرم پدر

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید:
خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟
- بله پدر، دیدم...
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند.
ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود.
ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند.
ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی
دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود:
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.

خداحافظی

سلام به همه 

اگه خدا بخواهد ،‌داریم میریم کربلا ،‌چند ماه پیش اسمو نوشتم برای پرواز هوائی به کربلا که در قرعه کشی در نیومد،‌ ما هم دیگه بی خیال شدیم تا اینکه ۲۰ روز پیش SMS  اومد که بابا کجائی اسمت در اومده باید بری کربلا ، امروز مورخه 88.0.9.09 حرکته ساعت 19:00 انشاء ا... فردا شب مرز مهرانیم و روز چهارشنبه وارد عراق می شیم و می ریم سمت نجف ، شب جمعه مسجد کوفه به یاد همه دوستان خواهم بود و انشاء ا... عید غدیر خم هم در کربلای معلا دعا گوی شما باشیم .حالا که دارم می نویسم دلم رفته داره برای خودش توی نجف و کربلا می چرخه ، خیلی دلم می خواست بتونم برم نمی دونم چه چوری اسمم دراومد و دعوت شدم ، سفرمون 10 روزه است ، اونائی که دلتون می خواد اونجا از زبون شما بگم رو برام بذاریم ، 

فعلا 

 

امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم

"امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می‌شد: "من کور هستم لطفا کمک کنید."
روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده می‌شد: "امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."
وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید.