-
جمله ای زیبا در زندگی استو جابز
چهارشنبه 4 آذرماه سال 1394 16:44
سلام به همه دوستان توصیه می کنم فیلم زندگی استو جابز رو تماشا نمایند. یه جمله خیلی قشنگ استو جابز توی این فیلم داره ، اون هم زمانی که می خواهد مدیر بازاریابی شرکت پپسی رو به خدمت بگیرد، مدیر بازاریابی شرکت پپسی قاعدتا فرد بزرگی بود و به خدمت گرفتن اون هم کارسختی و می بایست پیشنهاد قابل توجهی ارائه نماید. آقای جابز با...
-
حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت - سعدی
یکشنبه 17 اسفندماه سال 1393 18:39
یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فرو برده بود که من نان و برگ از کجا آرمش؟ مروت نباشد که بگذارمش چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت نگر تا زن او را چه مردانه گفت: مخور هول ابلیس تا جان دهد همان کس که دندان دهد نان دهد تواناست آخر خداوند روز که روزی رساند، تو چندین مسوز نگارندهٔ کودک اندر شکم نویسنده عمر و روزی است...
-
خدایا محتاجم
شنبه 11 بهمنماه سال 1393 14:35
این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود: ((سبحان الله یا فارِجَ الهَمّ و یا کاشفَ الغَم فرِّجْ هَمّی و یَسِّرْ امری و ارحَمْ ضعفی و قِلةَ حیلتی و ارزُقنی من حیث لا اَحتَسِبُ یاربّ العامین)) ترجمه: منزه است خداوندی که بر طرف کننده غم ها است. غم و مشکل من را برطرف کن، بر ضعف و کمی چاره ام رحم کن و مرا...
-
داستان هفتواد
یکشنبه 18 آبانماه سال 1393 20:09
در قدیم هر کس را هفت پسر متوالی از یک مادر داشت, پسر هفتم را هفتواد نام می نهادند. ) واد) درهفت پارسی پهلوی به معنای پسر است. هفتواد یعنی پسر هفتم. هفتواد در زمان اردشیر در بم سکونت داشت و او نیز 7 پسر و یک دختر داشت. در آن زمان رسم بر این بود تادخترکان رعایا پنبه و دوک نخ ریسی را به همراه و با هم از دروازه شهر رد شده...
-
داستانی زیبا از زمان حضرت علی ( ع )
یکشنبه 12 آبانماه سال 1392 17:09
سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به...
-
خاطره ای از آرون گاندی
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 12:13
دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام کی گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند: شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن ( Durban )، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و...
-
بهشت - جهنم
یکشنبه 24 شهریورماه سال 1392 20:03
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست پرسیدند: کجا میروی؟ گفت: می روم با آتش، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند، نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم !!!
-
جمله ای از زنده یاد پناهی
دوشنبه 18 شهریورماه سال 1392 18:05
خدا پرسید میخوری یا میبری؟ و من گرسنه پاسخ دادم میخورم چه میدانستم لذت ها را می برند، حسرتها را می خورند … ؟ زنده باد حسین پناهی
-
مرغابی یا عقاب؟
سهشنبه 28 خردادماه سال 1392 13:54
وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن...
-
سلطان محمود و ایاز
دوشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1392 13:13
می گویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مذاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند تااینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از...
-
مجسمه
دوشنبه 23 بهمنماه سال 1391 09:30
می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد. این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت. روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره...
-
ترس از قانون
سهشنبه 19 دیماه سال 1391 09:59
در یک افسانهی قدیمی از شهری حکایت میشود که همه در آن شاد بودند. ساکنان این شهر کارهای دلخواهشان را انجام میدادند و با هم خوب تا میکردند، به جز شهردار که غصه میخورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمیشد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمیکرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر...
-
بز درونت را بکش
شنبه 9 دیماه سال 1391 09:25
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند . در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید . ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند.و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر...
-
علاقه یا پول
دوشنبه 20 آذرماه سال 1391 18:21
مارک البیون در کتاب خود تحت عنوان «ساختن زندگی و امرار معاش» ، درباره یک مطالعه آشکارکننده از سوداگرانی می نویسد که دو مسیر کاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصیل دانشگاهی طی کرده اند. وی چنین می گوید:یک بررسی از فارغ التحصیلان دانشکده بازرگانی، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است . در...
-
ماجرای ژاپنی ها و ماهی تازه
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 18:25
ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب هایا طراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه ندارد.بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن،قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند. ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می کردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید...
-
گنجشک و آتش
چهارشنبه 15 آذرماه سال 1391 09:40
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت ! پرسیدند : چه می کنی ؟ پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ! گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد ! گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن...
-
اوبونتو
دوشنبه 13 آذرماه سال 1391 10:57
یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود هنگامی که فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه...
-
سرهنگ ساندرس
سهشنبه 30 آبانماه سال 1391 17:39
سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت. در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان...
-
تعمیرکار و جراح
یکشنبه 14 آبانماه سال 1391 17:55
روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد. تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت: من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست. جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر...
-
شکار میمون
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 15:45
شکار میمون زنده بخاطر چابکی و سرعت عمل جانور بسیار مشکل است. یکی از روشهای شکار میمون در آفریقا این است که شکارچی به محل اقامت میمونها می رود و بدون توجه به آنها در سوراخ کوچکی در یک سنگ بزرگ مقداری خوراکی می ریزد و دور می شود میمونهای گرسنه و کنجکاو دستشان را به درون سوراخ می برند و خوراکیها را در مشت خود می ریزند...
-
خواجه عبداله انصاری فرمود :
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 15:39
خواجه عبداله انصاری فرمود : بدان که، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است و حج نمودن، تماشای جهان است. اما نان دادن ، کار مردان است
-
نیمکت شما هم..
سهشنبه 17 مردادماه سال 1391 15:34
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم! لویی، افسر گارد را صدا زد و پ رسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت...
-
ساده لوحی - داستان روستائیان و میمونها
دوشنبه 19 تیرماه سال 1391 15:07
روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین...
-
نمونه ای از انسانیت
دوشنبه 12 تیرماه سال 1391 08:27
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,, ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که...
-
مترسک
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 16:14
از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای ؟ پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم! اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم! گفت : تو اشتباه می کنی! زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد...
-
ریز شیخ
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 16:09
آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام. و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی....
-
حسرتهای آدم
چهارشنبه 3 خردادماه سال 1391 16:07
یه پرستار استرالیایی بزرگترین حسرتهای آدمهای در حال مرگ رو جمع کرده و پنج حسرت رو که بین بیشتر آدمها مشترک بوده منتشرکرده اولین حسرت: کاش جراتاش رو داشتم اون جوری زندگی میکردم که میخواستم ٬ نه اون جوری که دیگران ازم توقع داشتن . حسرت دوم: کاش این قدر سخت کار نمیکردم . حسرت سوم: کاش شجاعتاش رو داشتم که...
-
ماجرای شام خوردن یک دانشجو در سفارت ایران - پاریس
سهشنبه 19 اردیبهشتماه سال 1391 10:32
*ماجرای شام خوردن یک دانشجو در مراسم ماه محرم سفارت ج. ا. ایرآن در پاریس*** *(حتما بخونید! واقعی و بسیار زیبا و عبرت انگیز است.)*** * * ... و امروز برف می بارید! سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و...
-
روحیه
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 15:49
یه کشتی داشت رو دریا میرفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای دریای رو دید. سریع به خدمهاش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شکست خوردن! کشتی همینطوری راهشو ادامه میداد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره...
-
داستانی از سید مهدی قوام
شنبه 16 اردیبهشتماه سال 1391 15:49
وقتی برخی ظاهر بینان حضرت مسیح را از رفتن به منزل روسپی ها و شراب خوارها و باج گیرها منع می کردند، ایشان می فرمودند که آمده ام تا بره هایی را که از گله دور افتاده اند نجات دهم هو الهادی چراغهای مسجد دسته دسته روشن میشوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سید مهدی که از پلههای منبر پایین میآید، حاج...