باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

از خدا خواستم

از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد.

خدا فرمود خودت باید آنها را رها کنی.

از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا دهد.

فرمود: لازم نیست روحش سالم است.... جسم هم که موقت است

از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند.

فرمود: صبر، حاصل سختی و رنج است. عطا کردنی نیست، آموختنی است.

گفتم : مرا خوشبخت کن.

فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو.

معمای انیشتن

اینیشتن این معما را در قرن 19 میلادی طرح کرد. به گفته وی 98%از مردم جهان از حل این معما عاجزند.آیا شما قادر به حل این معما هستید !؟

1- در خیابانی ۵ خانه در ۵ رنگ متفاوت وجود دارد.

۲ -در هر یک از این خانه ها یک نفر و با ملیتی متفاوت از دیگران زندگی می کند.

۳ -این ۵ صاحبخانه هر کدام یک نوشیدنی متفاوت و یک سیگار متفاوت و یک حیوان خانگی متفاوت دارند.

سوال:ماهی در کدام خانه قرار دارد؟

راهنمایی:

۱- مرد انگلیسی در خانه قرمز رنگ قرار دارد.

۲ -مرد سوئدی یک سگ دارد.

۳- مرد دانمارکی چای می نوشد.

۴ -خانه سبز رنگ در سمت چپ خانه سفید رنگ قرار دارد.

۵ -مرد صاحب خانه سبز رنگ قهوه می نوشد.

۶ -مردی که سیگار Pall Mall می کشد پرنده پرورش می دهد.

۷ -مرد صاحب خانه زرد رنگ سیگار Dunhill می کشد.

8- مردی که در خانه وسط زندگی می کند شیر می نوشد.

9- مرد نروژی در اولین خانه زندگی می کند.

10-  مردی که سیگار Blends می کشد در کنار مردی که گربه نگه میدارد زندگی می کند.

11- مردی که اسب نگه می دارد در کنار مردی که سیگار Dunhill می کشد زندگی می کند.

12 - مردی که سیگار Blue Master می کشد آبجو می نوشد.

13- مرد آلمانی سیگار Prince می کشد.

14 - مرد نروژی در کنار خانه آبی زندگی می کند.

16 - مردی که سیگار Blends می کشد همسایه ای دارد که آب می نوشد.

بیانات لقمان

لقمان حکیم به فرزند فرمود :

ای جان فرزند ، هزار حکمت آموختم که از آن چهارصد انتخاب کردم و از چهارصد ، هشت کلمه برگزیدم که جامع جمیع کلمات حکمت است.

فرزندم دو چیز را هیچ وقت فراموش مکن :

·     خدا را                مرگ را

دو چیز را همیشه فراموش کن :

·     خوبی که به هر کسی کردی

·      بدی که هرکس با تو کرد

و چهار چیز را نگهدار :

·     در مجلسی که وارد شدی زبان را 

       بر سر سفره ای که وارد شدی شکم را   

·      بر در خانه ای که وارد شدی  چشم را

·      بر نماز که ایستادی دل را

در حوالی شیطان

بسم‌الله
در حوالی بساط شیطان
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد. بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم. نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود