باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

به یاد داشته باشیم

انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند. با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت. در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت میکند,تمامی عیوب او را می بینیم . بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.

دوست یا دشمن

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

 قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند ،

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند ،

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع به خوردن قورباغه ها کردند!

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند ،

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواستار بازگشت مارها شدند ،

مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

.حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خوردن به دنیا می آیند. تنها یک مسئله برای آنها حل نشده باقی مانده است:

         اینکه نمیدانند توسط دوستانشان خورده میشوند یا دشمنانشان؟

نمک شناس

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.

خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و...

بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم . در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم .

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟

گفت : آرى .

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى ؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى ، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

 او یعقوب لیث بود و چند سالى حکمرانى کرد و سلسله صفاریان را تاءسیس نمود.    

جمله روز :  چیزهایی که داری، کسی که هستی، جایی که هستی یا کاری که می کنی تو را خوشبخت یا بدبخت نمی کند. خوشبختی و بدبختی تو از افکارت ناشی می شود. دیل کارنگی

مبارزه با شهوت

شبی طلبه جوانی به نام محمد باقر  در اتاق خود در  حوزه علمیه مشغول مطالعه بود  به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست  و با انگشت  به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.

دختر گفت :  شام چه داری ؟؟!

طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد  و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و  محمد به مطالعه خود ادامه داد .

از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر  اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود  لذا  شاه دستور داده بود تا افرادش  شهر را بگردند  ولی هر چه گشتند  پیدایش نکردند .

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج  شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی  پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ...

محمد باقر  گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد  شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟

و بعد از تحقیق  از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟

محمد باقر ده  انگشت خود را نشان داد و شاه  دید که تمام انگشتانش سوخته و ...!

لذا علت را پرسید طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا  وسوسه می نمود  هر بار که نفسم  وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم  آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس  مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. 

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد  میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد  و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی  می دارند...