مدیر و 10 نفر از کارکنانش از طناب بالگردی که در صدد نجات آنها بود، آویزان بودند. طناب آنقدر محکم نبود که بتواند وزن هر یازده نفر را تحمل کند. کمک خلبان با بلندگوی دستی از آنها خواست که یک نفرشان داوطلب شود و طناب را رها کند. البته، داوطلب شدن همانا و سقوط به ته دره همان. و به ظاهر کسی حاضر نبود داوطلب شود. دراین هنگام، مدیر گفت که حاضر است طناب را رها کند ولی دلش می خواهد برای آخرین بار برای کارکنان سخنرانی کند.
او گفت: «چون کارکنان حاضرند برای سازمان دست به هر کاری بزنند و چون کارکنان خانواده خود را دوست دارند و درمورد هزینه های افراد خانواده هیچ گله و شکایتی ندارند و بدون هیچ گونه چشمداشتی پس از خاتمه ساعت کار در اداره می مانند، من برای نجات جان آنان طناب را رها خواهم کرد.»
به محض تمام شدن سخنان مشوقانه و تحسین برانگیز مدیر، کارکنان که به وجد آمده بودند شروع کردند به دست زدن و ابراز سپاسگزاری از مدیر!
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.
کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.
سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند
در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد .
مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است .
سامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمیکنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخهسواری زیر گرفت و کشت . من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه میخورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم . سامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت میدهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم . 5 دقیقهای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار تام ِ از دست رفتهام را تجربه کنم .
بعضی وقتها آدم قدر داشتهها رو خیلی دیر متوجه میشه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یک روز در کنار عزیزان و خانواده ، میتونه به خاطرهای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره میکنیم که واقعا ً وقت ، انرژی ، فکر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم . روزها و لحظاتی رو که ممکنه دیگه امکان بازگردوندنش رو نداریم .
ضرر نمیکنید اگر برای یک روز شده دست مادر و پدرتون رو بگیرید و به تفریح ببرید . یک روز در کنار خانواده ، یک وعده غذا خوردن در طبیعت ، خوردن چای که روی آتیش درست شده باشه و هزار و یک کار لذت بخش دیگه .
قدر عزیزانتون رو بدونید . همیشه میشه دوست پیدا کرد و با اونها خوش گذروند ، اما همیشه نعمت بزرگ یعنی پدر و مادر و خواهر و برادر در کنار ما نیست . ممکنه روزی سایه عزیزانمون توی زندگی ما نباشه...
مدیریت خود
- فکر کنید... باید راه بهتری وجود داشته باشد!
- اقدام کنید.
- جرات داشته باشید، کمی ریسک هم لازمه زندگی است.
- نگرش مثبت نتیجه بخش است.
- در تنظیم اولویت ها شهامت داشته باشید.مدیریت خانواده
- وقتی زن شما به شما می گوید که سردرد دارد، احتمالا منظور این است که به او بی توجهی می کنید، به او آسپیرین ندهید. نسخه مورد نیاز گل است.
- فقط والدین بچه ها نباشید، دوست آنها هم باشید! فقط زمانیکه آنها نیاز دارند دستهایشان را بگیرید و مشوق آنها در جهت قرار گرفتن در راه صحیح زندگی باشید!
- به فرزند خود در ساختن خویشتن بینی مثبت کمک کنید، که یکی از مهمترین کارهایی است که می توانید انجام دهید.
- فرزند شما به شما نگاه می کند و تا زمانیکه صداقت و درستکاری در شما به صورت عادت نشود، هیچ شانسی برای تبدیل شدن به یک قهرمان در نزد او را ندارید.
- با فرزندانتان ارتباط دوطرفه داشته باشید و بخاطر بسپارید که در ارتباط دوطرفه فقط کلمات نیستند بلکه سکوت هم می تواند معجزه بیافریند.مدیریت دوستان
- دوست یعنی چه؟ دوست عبارت است از شخصی که شما با او جرات می کنید که خودتان باشید.
- هیچگاه دوستی خود را با کسی که از شما بهتر نیست، گسترش ندهید.
- جلوتر از من راه نروید، برای آنکه از شما پیروی نخواهم کرد. پشت سر من هم راه نروید برای آنکه شما را رهبری نخواهم کرد. در کنار من راه بروید و فقط دوست من باشید.
- دوست شما کسی است که همه چیز را درباره شما بداند و هنوز هم شما را دوست داشته باشد!
- وقتی شما ایده خوب یک شخص را نادیده می گیرید، کمی از آن شخص را کشته اید.مدیریت کارمندان
- هیچگاه کسی را که فقط برای پول کار می کند استخدام نکنید.
- یک مدیر برای زیردستان خود شرایط را مهیا می کند تا آنها به نتایج مورد نظر دست یابند.
- یک مدیر بزرگی خود را در نوع رفتارش با جزءترین کارمندان نشان می دهد.
- اگر تصمیم به گفتگو و مذاکره گرفتیم، آنوقت باید درهیا مصالحه را نیز باز نگه داریم.
- مغز شما مانند یک قطعه زمین است، به آن توجه کنید! کار زیاد مانند کشت کردن در آن است، مطالعه خوب همانند کود عمل می کند، نظم هم به مانند آفت کش است.مدیریت مشتریان
- اگر شما رضایت کارکنان خود را جلب کنید، کارکنان شما هم رضایت مشتریان را جلب می کنند.
- نود درصد مشتریان شما منطقی هستند. فقط ده درصد آنها نیازمند رفتار با ظرافت شما هستند.
- مثل هر فرد دیگری، مشتری هم شاید نتواند براحتی تصمیم بگیرد. یکبار که شما به او یاد بدهید چگونه تصمیم بگیرد و برایش چاره اندیشی کنید، بدون آنکه او را تحت فشار بگذارید، به احتمال زیاد او به توصیه شما که مایه خوشحالیش خواهید شد عمل می کند.
- بگذارید مشتری بیشتر صحبت کند، هر چه بیشتر شنونده باشید، او تصور مثبت تری از شما خواهد داشت.
- یکی از راههای کسب محبوبیت در نزد مشتری، آن است که سخن خوبی را که یک مشتری درباره مشتری دیگر به شما می گوید به خاطر بسپارید و در آینده به او بگویید.مدیریت رقابت
- مدال را زمانی به دست می آورید که جنگ را تجربه کرده باشید.
- رقیب خود را دوست بدارید، همین او را گیج می کند. از او انتقاد نکنید، شما هم اگر در وضعیت او قرار داشتید، همین بودید.
- هیچگاه محصولات رقیب خود را نکوبید، مشتری شما آنرا باور نخواهد کرد!
- وقتی کاری را شروع می کنید نگران کمبود پول نباشید. سرمایه محدود مصیبت نیست بلکه نعمت است و هیچ چیزی نیروی خلاق فکر شما را همانند آن وادار به کار نمی کند.
- سیاست ما این است که بر سر قیمت با هیچ رقیبی، رقابت نکنیم. ما محصولاتمان را با کیفیت بالا تولید می کنیم و می فروشیم.مدیریت فروش و سرویس
- عمر کوتاه است ولی همیشه برای رضایت و شادمانی وقت هست.
- آنهایی که زیاد حرف می زنند، چیز باارزشی برای ارائه ندارند.
- سرویس برای فروش همانند جوهر برای قلم است. اگر جوهر در بهترین قلم هم باشد ولی پس ندهد. بی فایده خواهد بود.
- با آمیختن فوریت و شکیبایی، هر دو را با هم داشته باشید.
- یک مشتری ناراضی مانند جرقه ای است که می تواند منجر به حریقی بزرگ شود.مدیریت بازاریابی
- ما همیشه کالا نمی خریم، بسیاری از اوقات تصوراتمان را می خریم.
- خوشنامی، ارزشمندتر از پول است.
- کسانی که بیش از حد خود را با کارهای کوچک درگیر می کنند، از انجام کارهای بزرگ عاجز می مانند.
- مراقب هزینه های کوچک باشید، یک سوراخ کوچک می تواند موجب غرق شدن یک کشتی بزرگ شود.
- راز موفقیت در گفت و گو، موافق نبودن با طرف مقابل، بدون رنجاندن اوست.مدیریت خوشبختی و سلامتی خود
- آنچه را که می توانید، تغییر دهید و آنچه را که نمی توانید، قبول کنید.
- از هیچ کس انتظار تشکر و قدردانی نداشته باشید. حتی همسرتان! خوبی را صرفا به جهت لذت بخش بودن آن انجام دهید و نه به دلیل دیگر.
- تا زمانی که بحثی تمام نشده به رختخواب نروید.
- شما فقط یکبار زندگی می کنید، ولی اگر درست زندگی کنید، همان یکبار کافی است.
- همیشه چیز زیبایی برای دیدن داشته باشید، حتی اگر این چیز فقط یک گل کوچک در داخل ظرف شیشه ای ژله باشد.مدیریت اندیشه هایتان
- هیچگاه از سایه ها نترسید، زیرا به این معنی هستند که در همین نزدیکی باید نور باشد.
- به سخن دیگران گوش کنید، اما از قضاوت خود استفاده کنید.
- هیچگاه کنجکاوی خود را از دست ندهید زیرا که همان چیزی است که فکر شما را هشیار نگه می دارد.
- اگر اراده کنید و بخواهید به دست می آورید. اگر تقاضا کنید کمتر به دست می آورید.
- اینکه خداوند شما را قادر نساخته که آینده را مشاهده کنید، بسیار خوب است. اگر این چنین نبود آن وقت شاید شما وسوسه می شدید تا به خودتان شلیک کنید!
ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. |
زمانی که بچه بودیم، باغ انار بزرگی داشتیم که ما بچهها خیلی دوست داشتیم، تابستونا که گرمای شهر طاقت فرسا میشد، برای چند هفتهای کوچ میکردیم به این باغ خوش آب و هوا که حدوداً ۳۰ کیلومتری با شهر فاصله داشت، اکثراً فامیلهای نزدیک هم برای چند روزی میومدن و با بچههاشون، در این باغ مهمون ما بودن، روزهای بسیار خوش و خاطره انگیزی ما در این باغ گذروندیم اما خاطرای که میخوام براتون تعریف کنم، شاید زیاد خاطره خوشی نیست اما درس بزرگی شد برای من در زندگیم!
تا جایی که یادمه، اواخر شهریور بود، همه فامیل اونجا جمع بودن چونکه وقت جمع کردن انارها رسیده بود، ۸-۹ سالم بیشتر نبود، اون روز تعداد زیادی از کارگران بومی در باغ ما جمع شده بودن برای برداشت انار، ما بچهها هم طبق معمول مشغول بازی کردن و خوش گذروندن بودیم!
بزرگترین تفریح ما در این باغ، بازی گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زیاد انار و دیگر میوهها و بوتههای انگوری که در این باغ وجود داشت، بعضی وقتا میتونستی، ساعتها قائم شی، بدون اینکه کسی بتونه پیدات کنه!
بعد از نهار بود که تصمیم به بازی گرفتیم، من زیر یکی از این درختان قایم شده بودم که دیدم یکی از کارگرای جوونتر، در حالی که کیسه سنگینی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی که مطمئن شد که کسی اونجا نیست، شروع به کندن چالهای کرد و بعد هم کیسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره این چاله رو با خاک پوشوند، دهاتیها اون زمان وضعشون خیلی اسفناک بود و با همین چند تا انار دزدی، هم دلشون خوش بود! با خودم گفتم، انارهای مارو میدزی!
صبر کن بلایی سرت بیارم که دیگه از این غلطا نکنی، بدون اینکه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازی کردن ادامه دادم، به هیچ کس هم چیزی در این مورد نگفتم!
غروب که همه کار گارها جمع شده بودن و میخواستن مزدشنو از بابا بگیرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسید به کارگری که انارها رو زیر خاک قایم کرده بود، پدر در حال دادن پول به این شخص بود که من با غرور زیاد با صدای بلند گفتم، بابا من دیدم که علی اصغر، انارها رو دزدید و زیر خاک قایم کرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، این کارگر دزده و شما نباید بهش پول بدین!
پدر خدا بیامرز ما، هیچوقت در عمرش دستشو رو کسی بلند نکرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من کرد، همه منتظر عکس العمل پدر بودن، بابا اومد پیشم و بدون اینکه حرفی بزنه، سیلی محکمی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بکش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انار هارو اونجا چال کنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پیش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه کرد، پولشو بهش داد، ۲۰ تومان هم گذاشت روش، گفت اینم بخاطر زحمت اضافت! من گریه کنان رفتم تو اطاق، دیگم بیرون نیومدم!
کارگرا که رفتن، بابا اومد پیشم، صورتمو بوسید، گفت میخواستم ازت عذر خواهی کنم! اما این، تو زندگیت هیچوقت یادت نره که هیچوقت با آبروی کسی بازی نکنی، علی اصغر کار بسیار ناشایستی کرده اما بردن آبروی مردی جلو فامیل و در و همسایه، از کار اونم زشت تره!
شب شده بود، اومدم از ساختمون بیرون که برم تو باغ پیش بچههای دیگه، دیدم علی اصغر سرشو انداخته پایین و واستاده پشت در، کیسهای تو دستش بود گفت اینو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره! کیسه رو بردم پیش بابا، بازش کرد، دیدیم کیسهای که چال کرده بود توشه، به اضافه همه پولایی که بابا بهش داده بود...
روزی سوار یک تاکسی شدم، و به سمت فرودگاه رفتم.
ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین
درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت.
ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد به فریاد زدن. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
بنابراین پرسیدم: ((چرا شما تنها آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بینببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن
می گویم:
((قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند.آنها سرشار از ناکامی، خشم، و ناامیدی ( زباله) در اطراف می گردند. وقتی زباله در اعماق وجودشان
تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. زباله های آنها را نگیرید و پخش کنید به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان ها.
حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند.
زندگی خیلی کوتاه است که صبح با تأسف ها از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند
دوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))
زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست.
مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا
هیچوقت از ریسک کردن نهراسیم. چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم.
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید...
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشهای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ لاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما چهار توپ شیشهای، به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند.
او در ادامه میگوید: " آن چهار توپ شیشهای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است "
در خلال ساعات رسمی روز ، با کارایی وافر به کارتان مشغول شوید و بموقع محل کارتان را ترک کنید. برای خانواده و دوستانتان نیز وقت کافی بگذارید و استراحت کامل و مکفی داشته باشید.
سریعترین راه برای دریافت عشق ، بخشیدن آن است