باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون

 

مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا

هیچ‌وقت از ریسک کردن نهراسیم. چرا که به ما این فرصت را خواهد داد تا شجاعت را یاد بگیریم.

فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید...

جنس یکی از آن توپ‌ها از لاستیک بوده و باقی آنها  شیشه‌ای هستند. پر واضح است که در صورت افتادن توپ لاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما چهار توپ شیشه‌ای، به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند.

او در ادامه میگوید: " آن چهار توپ شیشه‌ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان و توپ لاستیکی همان کارتان است "

در خلال ساعات رسمی روز ، با کارایی وافر به کارتان مشغول شوید و بموقع محل کارتان را ترک کنید. برای خانواده و دوستانتان نیز وقت کافی بگذارید و استراحت کامل و مکفی داشته باشید.

سریعترین راه برای دریافت عشق ، بخشیدن آن است

به یاد داشته باشیم

انسان ها به شیوه ی هندیان بر سطح زمین راه می روند. با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت. در سبد جلو ,صفات نیک خود را می گذاریم .در سبد پشتی ,عیبهای خود را نگه می داریم . به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود ,چشمان خود را بر صفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم . در همین زمان بیرحمانه , در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت میکند,تمامی عیوب او را می بینیم . بدین گونه است که در باره ی خود بهتر از او داوری می کنیم ,بی آنکه بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.

دوست یا دشمن

مارها قورباغه ها را میخوردند و قورباغه ها غمگین بودند.

 قورباغه ها به لک لک ها شکایت کردند ،

لک لک ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند ،

لک لک ها گرسنه ماندند و شروع به خوردن قورباغه ها کردند!

قورباغه ها دچار اختلاف دیدگاه شدند ،

عده ای از آنها با لک لک ها کنار آمدند و عده ای دیگر خواستار بازگشت مارها شدند ،

مارها بازگشتند و همپای لک لک ها شروع به خوردن قورباغه ها کردند.

.حالا دیگر قورباغه ها متقاعد شده اند که برای خوردن به دنیا می آیند. تنها یک مسئله برای آنها حل نشده باقی مانده است:

         اینکه نمیدانند توسط دوستانشان خورده میشوند یا دشمنانشان؟

نمک شناس

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى باهم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لا یموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم ، بیاید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلا جات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است ، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است ، بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.

خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم ، من ندانسته نمکش را چشیدم ، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب ، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است ، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و...

بالآخره خبر به سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم . در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم .

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است ، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟

گفت : آرى .

سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى ؟ گفت : چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ...

سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى ، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد.

 او یعقوب لیث بود و چند سالى حکمرانى کرد و سلسله صفاریان را تاءسیس نمود.    

جمله روز :  چیزهایی که داری، کسی که هستی، جایی که هستی یا کاری که می کنی تو را خوشبخت یا بدبخت نمی کند. خوشبختی و بدبختی تو از افکارت ناشی می شود. دیل کارنگی

مبارزه با شهوت

شبی طلبه جوانی به نام محمد باقر  در اتاق خود در  حوزه علمیه مشغول مطالعه بود  به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست  و با انگشت  به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.

دختر گفت :  شام چه داری ؟؟!

طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد  و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و  محمد به مطالعه خود ادامه داد .

از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر  اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود  لذا  شاه دستور داده بود تا افرادش  شهر را بگردند  ولی هر چه گشتند  پیدایش نکردند .

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج  شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی  پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ...

محمد باقر  گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد  شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟

و بعد از تحقیق  از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟

محمد باقر ده  انگشت خود را نشان داد و شاه  دید که تمام انگشتانش سوخته و ...!

لذا علت را پرسید طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا  وسوسه می نمود  هر بار که نفسم  وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم  آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس  مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند. 

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد  میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد  و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی  می دارند...

شرط بندی

یک روز خانم مسنی با یک کیف پر از پول به یکی از شعب بزرگترین بانک کانادا مراجعه نمود و حسابی با موجودی 1 میلیون دلار افتتاح کرد . سپس به رئیس شعبه گفت به دلایلی مایل است شخصاً مدیر عامل آن بانک را ملاقات کند . و طبیعتاً به خاطر مبلغ هنگفتی که سپرده گذاری کرده بود ، تقاضای او مورد پذیرش قرار گرفت . قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد .
پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست آیا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
مرد مدیر عامل که اندامی لاغر و نحیف داشت با شنیدن آن پیشنهاد بی اختیار به خنده افتاد و مشتاقانه پرسید مثلاً سر چه مقدار پول . زن پاسخ داد 20 هزار دلار و اگر موافق هستید ، من فردا ساعت 10 صبح با وکیلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندی مان را رسمی کنیم و سپس ببینیم چه کسی برنده است . مرد مدیر عامل پذیرفت و از منشی خود خواست تا برای فردا ساعت 10 صبح برنامه ای برایش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت 10 صبح آن خانم به همراه مردی که ظاهراً وکیلش بود در محل دفتر مدیر عامل حضور یافت .
پیرزن بسیار محترمانه از مرد مدیر عامل خواست کرد که در صورت امکان پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدیر عامل که مشتاق بود ببیند سرانجام آن جریان به کجا ختم می شود ، با لبخندی که بر لب داشت به درخواست پیرزن عمل کرد .
وکیل پیرزن با دیدن آن صحنه عصبانی و آشفته حال شد . مرد مدیر عامل که پریشانی او را دید ، با تعجب از پیر زن علت را جویا شد .
پیرزن پاسخ داد من با این مرد سر 100 هزار دلار شرط بسته بودم که کاری خواهم کرد تا مدیر عامل بزرگترین بانک کانادا در پیش چشمان ما پیراهن و زیر پیراهن خود را از تن بیرون کند !

سنجش عملکرد

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد." پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه

راز موفقیت افراد خوش شانس

همگی ما افرادی را دیده‌ایم که همیشه خوش‌شانس هستند. این افراد کسانی هستند که همواره موانع را ‌از پیش‌پا برداشته و بسیار کمتر از دیگران ناامید می‌شوند و به نظر می‌رسد که موفقیت، راحت‌تر به سمت ‌آنها می‌آید. گویی موقعیت‌های خوب مرتبا به آنها روی می‌آورد البته آنها سخت کار می‌کنند، اما این توضیح ‌کاملی در مقابل رفتار روزگار با آنها نیست، چراکه خیلی از مواقع به نظر می‌رسد که لیاقت و شایستگی یک ‌سری افراد دیگر از آنها بیشتر است. ‌شاید برخی تصور کنند که این افراد از بدو تولد به اصطلاح "پیشانی‌نوشتشان" خوب بوده، اما ‌خوشحال باشید چراکه چنین چیزی صحت ندارد و سرنوشت کسی از بدو تولد رقم نمی‌خورد بلکه ‌افراد خوش‌اقبال تنها 7 راز ساده دارند که شما هم می‌توانید آنها را در زندگی خود به کار ببندید و شانس و ‌اقبال را در زندگی تجربه کنید.

راز اول: افراد خوش‌اقبال به شانس اعتقادی ندارند! اخیرا محققی با 10 تاجر موفق به منظور تالیف ‌کتابی درخصوص "نقش شانس در موفقیت" مصاحبه کرد. تقریبا هیچ یک از آنها به شانس اعتقادی ‌نداشتند، بلکه تنها راجع به جریانی از اتفاقات غیرمنتظره صحبت می‌کردند که به صورت روزمره در زندگی آنها ‌رخ می‌دهد. به نظر می‌رسید که آنها دوست نداشتند از کلمه "شانس" استفاده کنند چراکه در این صورت ‌راهی برای کنترل آن وجود ندارد، اما آنها یاد گرفته‌اند که کنترل این جریان غیرمنتظره ممکن است. مهم ‌نیست که این جریان را چه می‌نامید بلکه مهم این است که این جریان برای شما هم رخ دهد.‌

راز دوم: اتفاقات بد برای آنها هم رخ می‌دهد. چند راه برای خوش‌شانس بودن وجود دارد. مفیدترین و ‌معمول‌ترین راه، یافتن فرصت در درون مشکلات است. همیشه در دل مشکلات، معجزه‌ای وجود ‌دارد. همه شانس‌های ‌بزرگ در حل مشکلات بزرگ نهفته هستند. به نظر می‌رسد که تشخیص مشکلات و نیازهای اساسی و ‌تبدیل آنها به یک فرصت بهترین تعریف برای شانس باشد.

راز سوم: بیشتر افراد به خاطر ترس از شکست، کار را رها می‌کنند. اگر ندانید که درصد موفق ‌شدنتان چقدر است تا چه حد حاضر به شروع یک کار و ادامه آن هستید؟ خیلی از مواقع رخ می‌دهد که ‌برخی چیزهایی که ما از آنها به عنوان شکست یاد می‌کنیم در واقع زود رها کردن آن کار بوده است. قبل از ‌اینکه واقعا شکست بخوریم در اکثر مواقع ما به قدر کافی تلاش نمی‌کنیم و هرگز در کل زندگی‌مان ‌شکست واقعی را متحمل نمی‌شویم، فقط کار را زود رها می‌کنیم و به تلاش خود ادامه نمی‌دهیم.آیا با ادامه تلاش و نترسیدن از شکست احتمالی، ‌امکان موفقیت بیشتر نمی‌شد؟ مطمئن باشید که با این طرز تفکر، زندگی‌تان شروع به تغییر می‌کند و درصد ‌موفقیت‌تان بالا می‌رود و بالطبع شانس‌تان بیشتر می‌شود.‌

راز چهارم : شرط‌بندی روی بازنده‌ها، شما را بازنده می‌کند.افراد خوش‌شانس دوردست‌ها را دیده و ‌شرط‌بندی می‌کنند؛ اما یک شرط‌بندی حساب شده! این افراد، محکم و سرسخت هستند اما می‌دانند که ‌چگونه باید موقعیت‌ها را تشخیص داده و طبقه‌بندی کنند.چه چیزی یک موقعیت خوب را می‌سازد؟ اول باید ببینید که کارتان باعث یک مشکل شایع و گسترده می‌شود؟ ‌دوم اینکه آیا افرادی که آن مشکل را دارند حاضرند پول کافی برای حل مشکل‌ خود‌ بپردازند؟ ‌سوم اینکه آیا ارتباط با افرادی که آن مشکل خاص را دارند راحت است؟ ‌چهارم اینکه آیا راه‌حل مورد نظر واقعا مفید است؟اگر نتوانستید به تمامی این سوال‌ها پاسخ دهید باید ‌بدانید که خواهید باخت و شانس به شما روی نخواهد آورد‌.

راز پنجم: بهترین موقعیت‌ها و شانس‌ها از طریق دیگران به شخص روی می‌آورند. شانس خوب ‌تقریبا هرگز در تنهایی به سراغ ما نمی‌آید. مطمئنا تعداد زیادی از مردم مقدار قابل‌توجهی پول را در خیابان یا ‌در باغچه حیاط‌شان پیدا نمی‌کنند یا در قرعه‌کشی‌ها برنده نمی‌شوند. در عوض، شانس اغلب در قالب ‌فرصت به افراد روی می‌آورد. اغلب یک ایده مناسب که منجر به یک شانس خوب می‌شود، به خاطر ناراضی ‌بودن دیگران از شرایط، در ذهن شما شکل می‌گیرد.‌

راز ششم: شانس خوب به سراغ کسانی می‌رود که آمادگی لازم را دارند. فرض کنید که شما به ‌عنوان یک بازیگر آماتور در یک تئاتر محلی مشغول به نقش آفرینی هستید. یک تولید‌کننده بزرگ سینما بر ‌حسب یک اتفاق تصمیم می‌گیرد که به دیدن نمایش شما بیاید و بعد چیز خاصی را در بازی شما کشف ‌می‌کند که منجر به قرار ملاقات با شما و سپس پیشنهاد یک تست سینمایی می‌شود. آیا شما برای یک ‌چنین موقعیتی آماده شده، تحصیل‌کرده یا مهارت خاصی را آموخته بودید؟ نه؛ شما تنها مسیری را آغاز کرده ‌بودید. اگر شما کاری را آغاز کنید احتمال اینکه آن را خوب انجام دهید وجود دارد. در واقع شما یک گام به ‌سمت رویاهایتان برداشته‌اید. اما اگر این کار را آغاز نمی‌کردید، خوب موقعیت‌های بعدی هم مسلما برایتان ‌رخ نمی‌داد.‌

راز هفتم: شما هم می‌‌توانید چیزهای خوب را جذب کنید.تمام حرف سر این مطلب است که سعی ‌کنید در درون حوادث بد، فرصت‌ها را بیابید و مهارت‌هایتان را بهبود دهید. همه افراد موفق، همواره روی آنچه ‌می‌خواهند تمرکز می‌کنند و با تلاش زیاد به آنچه می‌خواهند می‌رسند، بنابراین موفقیت و شانس‌شان ‌تصادفی نیست. اکثر افراد موفق، صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شوند چند دقیقه را صرف فکر کردن به اهداف ‌و ارزش‌هایشان می‌کنند. سعی کنید مسئولیت موارد بد و نامطلوب در زندگی خود را بر عهده بگیرید. اگر ‌اکنون درموقعیت ناراحت‌کننده‌ای به سر می‌برید هرگز توان تغییر آن را نخواهید داشت مگر اینکه واقعیت‌ را ‌بپذیرید که اتفاقات بد ایجاد شده را، شما خلق کرد‌ه‌اید. به خود بقبولانید که شما هم مشکلاتی را ایجاد ‌می‌کنید، در این هنگام است که شما می‌توانید آن شرایط را تغییر دهید.

قورباغه پخته

سالها پیش ، آزمایشی توسط دانشمندان  زیست شناسی انجام شد که نتیجه ی آن حتی مورد استفاده ی تئوری سازان جامعه شناسی نیز قرار گرفت.

در این آزمایش بار اول دانشمندان یک قورباغه زنده را در یک ظرف آب در حال جوشیدن انداختند.شدت شوک وارد شده به قورباغه بحدی بود که با جهشی سریع از ظرف حاوی آب در حال جوشیدن بیرون افتاد. دانشمندان به این نتیجه رسیدند اگر این آزمایش را بارها و بارها با قورباغه های متعدد اجرا کنند باز هم همین نتیجه حاصل خواهد شد.
در آزمایش دوم یک قورباغه در یک ظرف حاوی آب با دمای اتاق قرار داده شد و ظرف مذکور بر روی یک اجاق روشن گذاشته شد. درجه اجاق طوری تنظیم شد تا آب به آرامی به نقطه جوش برسد. فکر می کنید بعد از این که آب به نقطه جوش رسید چه اتفاقی افتاد؟هیچی قورباغه در آب جوش کاملا پخته شده بود اما هرگز از آب بیرون نپرید. دانشمندان در مورد این آزمایش هم به این نتیجه رسیدند که اگر این آزمایش را بارها و بارها با قورباغه های متعدد اجرا کنند باز هم همین نتیجه حاصل خواهد شد.

جامعه شناسان با بررسی تاریخ و زندگی جوامع مختلف بشر به این نتیجه رسیدند که انسان نیز در طول تاریخ به همین شکل عمل کرده است !! و عادت کردن به شرایط به ساگی از او یک قورباغه ی پخته می سازد !!

همه ی ما ممکن است در زندگی شخصی ، اجتماعی و حرفه ای خود شرایطی داشته باشیم که به مرور به پذیرش آن عادت کرده ایم و با آنکه هیچ آنها را نمی پسندیم تلاشی نیز برای گریز از آن نمی کنیم .

شاید قورباغه ها نتوانند تغییر کنند اما حتما انسان ، اشرف مخلوقات خدای بزرگ ، می تواند با یاد آوری تئوری قورباغه ی پخته خود راازخطر پخته شدن نجات دهد .

به امید آنکه همه ی انسان های روی کره ی زمین زندگی خوب زندگی کنند و هیچ کدام به ماندن در شرایط بد عادت نکنند

خلاقیت

ساختمان کتابخانه انگلستان قدیمی بود و تعمیر آن نیز فایده ای نداشت. قرار بر این شد کتابخانه جدیدی ساخته شود. اما وقتی ساخت بنا به پایان رسید، کارمندان کتابخانه برای انتقال میلیون ها جلد کتاب دچار مشکلات دیگر شدند.

یک شرکت انتقال اثاثیه از دفتر کتابخانه خواست که برای این کار سه میلیون و پانصد هزار پوند بپردازد تا این کار را انجام دهد. اما به دلیل فقدان سرمایه کافی، این درخواست از سوی کتابخانه رد شد. فصل بارانی شدن فرا رسید. اگر کتابها بزودی منتقل نمی شد خسارات سنگین فرهنگی و مادی متوجه کتابخانه می گردید. رییس کتابخانه بیشتر نگران شد و بیمار گردید. 

روزی، کارمند جوانی از دفتر رییس کتابخانه عبور کرد. با دیدن صورت سفید و رنگ پریده رییس، بسیار تعجب کرد و از او پرسید که چرا اینقدر ناراحت است. 

رییس کتابخانه مشکل کتابخانه را برای کارمند جوان تشریح کرد، اما برخلاف توقع وی، جوان پاسخ داد: سعی می کنم مساله را حل کنم. روز دیگر، در همه شبکه های تلویزیونی و روزنامه ها آگهی منتشر شد به این مضمون: همه شهروندان می توانند به رایگان و بدون محدودیت کتابهای کتابخانه انگلستان را امانت بگیرند و بعد از بازگرداندن آن را به نشانی زیر تحویل دهند.

نتیجه ای که از این حکایت می توان گرفت چیست ؟ 

- هنگام مواجه با مشکلات چه میزان از نظرات دیگران استفاده می نماییم؟

- چه میزان از مشکلات ما می تواند تسلط افکار و پیش فرض های ثابت ما باشد ؟ 

گفتگوی شتر و فرزندش

آورده اند روزی میان یک ماده شتر و فرزندش گفت وگویی به شرح زیر صورت گرفت:

بچه شتر: مادر جون چند تا سوال برام پیش آمده است. آیا می تونم ازت بپرسم؟

شتر مادر: حتما عزیزم. چیزی ناراحتت کرده است؟

بچه شتر: چرا ما کوهان داریم؟

شتر مادر: خوب پسرم. ما حیوانات صحرا هستیم. در کوهان آب و غذا ذخیره می کنیم تا در صحرا که چیزی پیدا نمی شود بتوانیم دوام بیاوریم.

بچه شتر: چرا پاهای ما دراز و کف و پای ما گرد است؟

شتر مادر: پسرم. قاعدتا برای راه رفتن در صحرا و تندتر راه رفتن داشتن این نوع دست و پا ضروری است.

بچه شتر: چرا مژه های بلند و ضخیم داریم؟ بعضی وقت ها مژه ها جلوی دید من را می گیرد.

شتر مادر: پسرم این مژه های بلند و ضخیم یک نوع پوشش حفاظتی است که چشم ها ما را در مقابل باد و شن های بیابان محافظت می کنند.

بچه شتر: فهمیدم. پس کوهان برای ذخیره کردن آب است برای زمانی که ما در بیابان هستیم. پاهایمان برای راه رفتن در بیابان است و مژه هایمان هم برای محافظت چشمهایمان در برابر باد و شن های بیابان است... .

بچه شتر: فقط یک سوال دیگر دارم... ..

شتر مادر: بپرس عزیزم.

بچه شتر: پس ما در این باغ وحش چه غلطی می کنیم؟

نتیجه گیری:

مهارت ها، علوم، توانایی ها و تجارب فقط زمانی مثمرثمر است که شما در جایگاه واقعی و درست خود باشید... پس همیشه از خود بپرسید الان شما در کجا قرار دارید ؟

برای زندگی کردن زنده ایم

زن سالمندی شوهرش را از دست داده بود. غم فوت شوهر و تغییر رفتار اطرافیان نسبت به زن باعث شده بود که او هم کم‌کم نسبت به زندگی میل و رغبتش را از دست بدهد و چشم به راه مرگ بماند. با وجودی که لب به غذا نمی‌زد و دائم در حال بیماری و آه و ناله بود، اما فرشته مرگ به سراغش نمی‌آمد و او نفس می‌کشید. سرانجام طاقت زن طاق شد و از فرزندانش خواست تا او را نزد شیوانا ببرند و از او کمک بخواهد. شیوانا با تعجب به سر و صورت زن خیره شد و از همراهانش پرسید: "آیا او در زمان حیات شوهرش هم این قدر ژولیده و به هم ریخته بود؟" دختر زن گفت: "اصلا!!! "مادرم دائم به خودش می‌رسید و لباس‌های تمیز و نو می‌پوشید و موهایش را رنگ می‌کرد و سعی می‌کرد خودش را نسبت به سن و سالش جوانتر بنماید. اما بعد از فوت پدر او دیگر به سر و وضع خود نرسید و خودش را به این روز انداخته است." شیوانا به زن نگاهی انداخت و به او گفت: "برای مردن شتاب مکن. اگر زنده‌ای برای این نیست که بمیری، بلکه برای این است که زندگی کنی. مرده‌ها هم می‌میرند تا زندگی نکنند. برخیز و با کمک دخترانت سر و وضع خودت را اصلاح کن. لباس‌های خوب بپوش و زندگی را از سر بگیر. وقت مردنت که فرا برسد، آن موقع دست از زندگی بکش. برخیز و برو." هفته بعد آن زن سالمند به همراهی فرزندانش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا این بار در چهره زن، رنگ حیات و زندگی یافت و متوجه شد که بسیار سالم‌تر و سرحال‌تر از قبل است. هم چنین لباس‌های زن تمیز و سر و صورت و ظاهرش هم رو به راه‌تر از قبل بود. شیوانا از زن پرسید: "اکنون زندگی را چگونه می‌بینی؟" زن سالمند لبخندی زد و گفت: "تازه متوجه می‌شوم که زنده هستم تا زندگی کنم و مرده‌ها می‌میرند تا زندگی نکنند. بنابراین تا زنده هستم باید مثل زنده‌ها رفتار کنم. به همین سادگی!"

تبرک

روزی شیوانا استاد معرفت، در جاده‌ای همراه شاگردان راه می‌سپرد. مردی با لباس مجلل و گرانقیمت، خودش را به استاد رساند و از او خواست تا سکه‌ای ازبابت تبرک به او بدهد. شیوانا سرش را پایین انداخته بود و گام برمی‌داشت و مرد نیز مصرانه هم پای او راه می‌رفت و درخواست خود را تکرار می‌کرد.چند قدم بالاتر زن فقیری که شیوانا را نمی‌شناخت نیز به جمع آنها نزدیک شد و از مرد ثروتمند درخواست کمک نمود. مرد با خشم بر سر زن فقیر فریاد زد: که مگر نمی‌بینی که من خودم از باب تبرک دست به دامان سکه‌ای از شیوانا هستم. اگر وضعم خوب بود، که چنین نمی‌کردم!!! زن فقیر با شنیدن این کلام از جمع فاصله گرفت و غمگین و مغموم روی سنگی کنار جاده نشست. شیوانا به محض دیدن این صحنه متوقف شد و خطاب به مرد گفت: تو سکه را برای چه می‌خواهی؟! مرد خوشحال گفت: میزان سکه فرقی نمی‌کند! فقط می‌خواهم سکه‌ای از شما داشته باشم که با گذاشتن آن در لابه‌لای سکه‌هایم برکت و فراوانی به ثروتم اضافه شود! شیوانا دست در جیب کرد و سکه‌ای کم‌ بها به مرد داد. مرد خوشحال از شیوانا جدا شد و به سمت منزل خود به راه افتاد. هنوز چند قدمی از شیوانا دور نشده بود که شیوانا با صدای بلند فریاد زد: آهای مرد! من فقط سکه‌ای بی‌روح و بی‌خاصیت به تو دادم. برکت و فراوانی را باید موجودی دیگر به تو بدهد و او منتظر است تا ببیند آیا این سکه را به این زن فقیر می‌دهی یا خیر! اگر چنین نکنی هیچ برکتی نصیب تو نخواهد شد! مرد ثروتمند لحظه‌ای مکث کرد و با تعجب به شیوانا خیره شد و گفت: اگر حرف شما درست باشد، پس من نیازی به سکه شما نداشتم و با دادن یکی از سکه‌های خودم به این زن فقیر می‌توانستم برکت و فراوانی را به سوی مالم بکشانم!؟ شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد: البته که چنین است! سکه شیوانا هیچ تفاوتی با سکه تو ندارد. مهم شکل استفاده از آن است.

قدرت مکر زنانه

روزی مرد مسافری که - چهره اش نشانگر فردی اندیشمند بوده که  سالها به مطالعه تفکر پرداخته ، بر سر راهش به روستای بزرگی رسید .  درب خانه ای را کوبیده  تا مقداری آب بخواهد . مرد صاحبخانه  در منزل نبود و در عوض همسرش درب را بر روی مرد مسافر گشود  .  

خانم خانه وقتی با آن مرد غریبه مواجه شد و ازخواست وی آگاهی یافت ، نگاهی بر سر وضع مسافر نمود و دریافت که این غریبه نه گداست و نه راهزن ،  پس بدرون شتافته و با کاسه ای شیر و مقداری نان در آستانه درب ظاهر شد . او از مسافر غریب خواست که داخل شود  و لختی را در منزل او به استراحت بگذراند . مرد با اکراه و خجلت پذیرفت و بارش را به گوشه ای نهاده  و کفش از پای نهاد و در پای درب نشسته و مشغول تناول شد .

خانم  خانه نیز در کنارش نشست و از وی جویای حال گردید . مسافر ادعا نمود که در سالهای اخیر ، همواره در فوت و فنون زنانه تحقیقات زیادی داشته و تمامی آنها را ثبت و در کتابی به رشته تحریر درآورده است .

زن در پاسخ او گفت : " کاری بس عبث را شروع کرده ای ، چرا که حکایت مکر و فن زنان همچون شنهای صحرا غیر  قابل شمارش و نگارش است . "

مرد مسافر از این سخن رنجیده خاطر گشت اما وقتی با غمزه و گوشه چشم و تبسم لبان آن  خانم  مواجه شد ، دلش نرم گشت و باب مغازله و سخن را با وی گشود .

در این حین ، مرد صاحبخانه وارد حیاط شد . زن با وحشت گفت : " ای وای بلا رسید و همین حالا هر دویمان کشته خواهیم شد ! "

مهمان با ترس و هول پرسید : " چاره چیست ؟ "

خانم با عجله پاسخ داد : " برخیز و سریع در داخل این کمد مخفی شو " او بلافاصله پس از داخل شدن مرد مسافر ، درب کمد را قفل کرد . سپس به سمت شوی خود شتافته و با کلام ملاطفت آمیز و سخنان دلنشین او را تا داخل منزل همراهی نمود

زمانی بگذشت که ناگهان آن خانم با صدای بلند رو به شوهرش کرد و گفت : "  هیچ میدانی که امروز چه بر من گذشته است ؟ "

مرد پاسخ داد : " نه ، اما مشتاقم که بدانم "

خانم  گفت : " امروز مهمانی وارد این خانه شد ، جوانمردی لطیف و خوش سیما . او ادعا داشت که تمامی فنون زنان را میداند و کتابی را هم در این مورد نگاشته بود . "

خانم ادامه داد : " من چون آن حال  او بدیدم ، خواستم با وی بازی کنم و مجالست نمایم ، لذا او را با غمزه و کرشمه از راه به در کردم و آن مرد جوان از روی غفلت در دام من افتاد و  شروع به مغازلت و سخن عشق با من نمود . "

او که این سخنان را میگفت آثار خشم و تیرگی چهره شوهرش را فرا میگرفت و هر لحظه احتمال میرفت که از کوره در رفته و کار خطرناکی انجام دهد . از طرف دیگر ، مرد مسافر نیز در داخل کمد سراپا میلرزید و بر خود نفرین میفرستاد که چه کار دور از تدبیری انجام داده است  

خانم به سخنانش ادامه داد : "  آری ساعتی بر همین منوال گذشت و تازه  میخواستیم گرمترمجالست داشته باشیم  که تو از در وارد شدی و عیش ما را تیره نمودی "

شوهر داشت از عصبانیت به خود میپیچید  و مرد بیچاره نیز در داخل کمد از ترس میگداخت .

شوهر داد زد : " زود باش بگو آن حرامی اکنون کجاست  تا خونش را بریزم ؟ "

خانم پاسخ داد : " او را اکنون در کمد  پنهان کرده ام و این هم کلیدش ! "

مسافر درون کمد دیگر به حالت مرگ رسیده بود و با لبان ترک دیده از هول و هراس شروع به خواندن اشهد کرد

تا شوهر دستش را دراز نموده  و کلید  را از زنش گرفت ، ناگهان خانم ،  دستانش بشدت به هم کوبیده و جیغ زنان  به  هوا پرید  و بلافاصله فریاد زد : " یاد مرا ،  ترا فراموش ، من برنده شدم ، شرط را بردم "  

آری آن زن و شوهر با شکستن جناغ مرغ  در سر شام دیشب ، با یکدیگر شرط بندی کرده بودند .

مرد تا این بدید ، کلید بینداخت و به زنش گفت : " ای خدا بگم چیکارت کنه ، عجب حیله ای بکار بردی تا منو ببری ، نزدیک بود که از شدت عصبانیت بمیرم یا کار وحشتناکی بکنم  . "

خانم با لطافت و نرمی به شوهرش گفت : " برو بشین و همین الان ناهارت رو میکشم . 

وقتی شوهر پس از صرف ناهار و استراحت خانه را ترک گفت ، زن درب کمد را باز نموده و رو به مسافر گفت : " آیا یک چنین فنی را نیز یادداشت کرده بودی ؟ قطعا نه !

مسافر در حالی که آن منزل را ترک  میکرد تصدیق نمود  که فن و مکر زنان ، آخری ندارد .

وقت شناسی

عبدالملک مروان را غلامی  بود به غایت جاهل و نادان ، اما بسبب ساده دلیش ، امیر ، او را نیک داشتی
روزی از غلامش پرسید : " آیا تو دانی تقویم چیست و حساب ایام  و روزگار را داری ؟  "
غلام پاسخ داد : " یا امیر، به نزد من گاه شماری است که بسیار آسانتر و آشکارترازهمه تقویمهاست "
عبدالملک  با تعجب پرسید : " آن چیست ؟ برایم بازگو کن که چگونه زمستان و بهار از آن گاه شمار هویداست ؟ "
غلام با غرور پاسخ داد : "  بر سر کوی ما بقالی است ، هرگاه بینم  که باقلای تر بفروشد ، آنگاه میدانم که بهار است و زمستان رحلت کرده ، اما اگر ببینم  که هویج عرضه کند ، بدانم  که زمستان در راه است "

سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره  ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد : " بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیرهندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه  .  رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا  نمکها  رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه .  شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه  آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود .. "
پیرهندو گفت : " رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه  و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ،  میتونه بار اون همه رنج و اندوه  رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب . "
 

یه تصور از دنیای مجازی

روزی با عجله و اشتهای فراوان به یک رستوران رفتم. مدت ها بود می خواستم برای سیاحت از مکان های دیدنی به سفر بروم. در رستوران محل دنجی را انتخاب کردم، چون می خواستم از این فرصت استفاده کنم تا غذایی بخورم و برای آن سفر برنامه ریزی کنم.

فیله ماهی آزاد با کره، سالاد و آب پرتقال سفارش دادم. در انتهای لیست نوشته شده بود: غذای رژیمی می خورید؟ ... نه

نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:

عمو... میشه کمی پول به من بدی؟

نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.

فقط اون قدری که بتونم نون بخرم.

باشه برات می خرم.

صندوق پست الکترونیکی من پُر از ایمیل بود. از خواندن شعرها، پیام های زیبا و هم چنین جوک های خنده دار به کلی از خود بی خود شده بودم. صدای موسیقی یادآور روزهای خوشی بود که در لندن سپری کرده بودم.

عمو می شه بگی کره و پنیر هم بیارن؟

آه یادم افتاد که اون کوچولو پیش من نشسته.

باشه ولی اجازه بده بعد به کارم برسم. من خیلی گرفتارم. خُب؟

غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است، بیرونش کند. وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست.

بذار بمونه. برایش نان و یک غذای خوش مزه بیارید.

آن وقت پسرک روبروی من نشست.

عمو چی کار می کنی؟

ایمیل هام رو می خونم.

ایمیل چیه؟

پیام های الکترونیکی که مردم از طریق اینترنت می فرستن.

متوجه شدم که چیزی نفهمیده. برای این که دوباره سوالی نپرسد گفتم: 

اون فقط یک نامه است که با اینترنت فرستاده شده.

عمو تو اینترنت داری؟ 

بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.

اینترنت چیه عمو؟

اینترنت جاییه که با کامپیوترمی شه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همه این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.

مجازی یعنی چی عمو؟

تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.

دنیای مجازی جاییه که در اون نمی شه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اون جا هست. رویاهامون رو اون جا ساختیم و شکل دنیا رو اون طوری که دوست داریم عوض کردیم.

چه عالی. دوستش دارم.

کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟

آره عمو. من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.

مگه تو کامپیوتر داری؟

نه ولی دنیای منم مثل اونه مجازی.

مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اون و نمی بینیم.

وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم. خواهر بزرگ ترم هر روز میره بیرون. میگن تن فروشی می کنه اما من نمی فهمم چون وقتی برمی گرده می بینم که هنوزم هم بدن داره.

پدرم سال هاست که زندانه و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم. یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه میرم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.

مگه مجازی همین نیست عمو؟

قبل از آن که اشک هایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم.

صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم. من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:

ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.

آن جا، در آن لحظه، من بزرگ ترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم. ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها، عاجزیم.

بهای زمان

تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86 هزار و 400 تومان به حساب شما واریز می شود و تا آخر شب فرصت دارید همه پولها را خرج کنید ،چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود .

در این صورت شما چه خواهید کرد ؟

البته که سعی می کنید تا آخرین ریال را خرج کنید !

هر کدام از ما چنین بانکی داریم : بانک زمان

هر روز صبح ،در بانک شما 86400 ثانیه اعتبار ریخته می شود و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد

 هیچ برگشتی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود .

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده ،می داند .

ارزش یک هفته را سر دبیر یک هفته نامه می داند .

ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار یا هواپیما جامانده ، می داند

و ارزش یک ثانیه را آنکه از تصادفی مرگبار جان به در برده ،می داند .

هر لحظه گنج بزرگی است ،گنجتان را مجانی از دست ندهید .

همیشه به خاطر بسپارید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند .

دیروز به تاریخ پیوست ،                           

 فردا یک معماست ،

 و امروز یک  هدیه است .....

مرد ثروتمند

حکایتی از بزرگان نقل می کنند که بسیار شنیدنی است . حکایت این است :مردی بود بسیار متمکن و پولدار ، روزی به تعدادی کارگر برای انجام کارهای باغش نیاز داشت . بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند . پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند . کارگرانی که صبح زود در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند . همچنین تعدادی دیگر ، به جمع کارگران اضافه می شدند . حتی بعضی غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز پذیرفت . شبانگاه هنگامی که خورشید فرو نشسته بود ، او همه ی کارگران را گرد آورد و به همه ی آنها دستمزدی یکسان داد . همانگونه که انتظار می رفت ، انانی که از صبح به کار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : « این بی انصافی است ؛ چه می کنید آقا ؟ ما از صبح کار کرده ایم و اینان غروب رسیدند و بیش از دو ساعت نیست که کار کرده اند . بعضی دیگر هم که همین چند دقیقه ی پیش به ما ملحق شدند . آن ها که اصلا کاری نکرده اند ! . »مرد ثروتمند خندید و گفت : « به دیگران کاری نداشته باشید ، ایا انچه که به خود شما داده ام کم بوده است ؟ » کارگران یکصدا گفتند : « نه ؛ آنچه که شما به ما پرداخته اید ، حتی بیش از دستمزد معمولی ما نیز بوده است ؛ با وجود این ، انصاف نیست که اینانی که دیر رسیده اند و کاری نکرده اند ، همان دستمزدی را بگیرند که ما گرفته ایم . » مرد دارا گفت : « من به آنها داده ام زیرا بسیار دارم .... . من اگر چند برابر این نیز بپردازم ، چیزی از دارایی من کم نمی شو د . من از استغنای خویش می بخشم . شما نگران این موضوع نباشید . شما بیش از انتظارتان مزد گرفته اید ، پس مقایسه نکنید . من در ازای کارشان نیست که به آنها دستمزد می دهم ، بلکه می بخشم زیرا برای بخشیدن ، بسیار دارم. من از سر بی نیازی است که می بخشم . »

 تحلیل معنوی :

بعضی برای رسیدن به خدا سخت می کوشند . بعضی ها درست در هنگام غروب از راه می رسند . بعضی دیگر هم وقتی کار تمام شده است پیدایشان می شود . خداوند نیز به استحقاق بنده نمی نگرد ، بلکه دارایی خویش را برای بخشش می نگرد . او به غنای خود نگاه می کند ، نه به کار ما .

دراحوالات شاه بن شجاع کرمانی

شاه بن شجاع کرمانی یکی از شاهزدگان بنام کرمان بوده که بنا بدلائلی شاهزادگی را رها می کند و خرقه دراویش در می آید . آمده است شاه دختری داشت که شاهزادگان تمایل فراوانی برای ازدواج با او داشته اند . شاه بن شجاع روزی به مسجد می رود بدنبال جوانی با ایمان که به ازدواج با دختر خود در بیاورد در مسجد جوان ژنده پوشی را می بیند که نماز خوب می خواند و به ظاهر با ایمان است . از او مپرسد ای جوان ازدواج کردی و جوان پاسخ می دهد با وضع مالی که من دارم کسی به من زن نمی دهد . شاه می گوید من به تو دختر میدهم. می گوید چه داری و جوان می گوید سه درهم دارم . شاه می گوید یک درهم به خرید لباس ،‌یک درهم به خرید وسائل و درهمی به خرید ... اختصاص بده ،‌جوان نیز چنین می کند . پس از آنکه جوان دختر شاه را به خانه می آورد ،‌دختر به اطراف خانه نگاهی می اندازد مشاهده می کند کوزه آبی ،‌فرشی کهنه و تیکه نانی خشک از جوان سئوال می کند آن نان چیست ؟ جوان می گوید آن نان دیشب است که خورده ام  و سهمی را برای امروز کنار گذاشته ام. دختر شاه می گوید من نمی توانم با تو زندگی کنم . پسر جوان عنوان می دارد من می دانستم دختر شاه نمی توان در این کلبه من روزگار به سر کند . دختر می گوید ترک من به خاطر فقر تو نیست بلکه به خاطر ضعف ایمان تو است . تو نانی را از دیشب در خانه نگه داشته ای که مبادا فردا گرسنه بمانی در حالیکه می دانی خدا فردا روزی تور ا خواهد داد. تو در توکل به خدا ضعف داری

در احوالات شیخ علی حسن سیرگانی

در تذکره الولیاء عطار نیشابوری آمده است :

شیخ علی حسین سیرگانی – همان سیرجان از توابع کرمان – از صوفیان عصر خود بود که هیچگاه بدون میهمان غذا نمی خورد، روزی سفره پهن نمودو گفت خدایا میهمان برسان ، سگی بر در منزل او امد و او سگ را راند ، از آسمان ندا آمد که ما میهمان فرستادیم و تو رد نمودی ، شیخ بسیار متاثر گذشت ، ظرف غذا را برداشته و بدنبال سگ روانه شد تا پس از چند ساعتی او را پیدا نمود ، ظرف غذا را به نزد سگ گذاشت اما سگ رو برگرداند ، شیخ شروع به توبه نمود و خدا را به شاه بن شجاع کرمانی قسم داد ، سگ به صدا در آمد که اگر توبه نمی نمدی و به خاطر شاه بن شجاع نیود بلائی بر تو نازل می شد تا درس عبرتی باشد.

شیخ علی حسن سیرگانی از شاگردان شاه بن شجاع کرمانی بود ، شاه بن شجاع یکی از عارفان عصر خود بود. هم اکنون قبر شیخ علی حسن در سیرجان می باشد.

قلب

روزی مرد جوان و بلند بالائی به وسط  میدانگاه دهکده رفت و مردم را دعوت به  شنیدن نمود . او با صدای رسائی  اعلام کرد که : " صاحب زیباترین  قلب  دهکده  می باشد " و سپس آنرا به مردم نشان داد .

اهالی دهکده وقتی قلب او را مشاهده کردند ، دریافتند که گرد و بزرگ وبسیار صاف بوده و با قدرت تمام و بدون نقص میتپد .  لذا همگی به اتفاق ، ادعای او را پذیرفتند .

اما در این بین ، پیرمردی که از آن نزدیکی میگذشت به آرامی به مرد جوان نزدیک شد و رو به مردم گفت : "  قلب تو به زیبائی قلب من نیست ، بنگرید . "

وقتی اهالی بدقت به سینه آن پیرمرد نظاره کردند ، دیدند که قلب او ریش ریش شده و وصله های نامنظمی بر رویش دیده میشود و برخی قسمتها نیز سوراخ شده است،  تازه بخشیهائی از قلب کنده شده و جایشان هنوزخالی باقی مانده بود . 

مرد جوان به تمسخر گفت : " تو به این میگوئی زیبا ؟ "

پیرمرد پاسخ داد : " آنقدر زیبا که بهیچ وجه حاضر نیستم آنرا با مال تو عوض کنم ! "

جوان با حالت تعجب پرسید : " میشه محاسن اون قلب رو به ما شرح بدی ؟ "

پیر مرد پاسخ داد :

" این وصله ها که میبینید مربوط به انسانهائی است که در طول عمرم دوستشان داشته و یا بدانها عشق ورزیده ام . من برای ابراز خالصانه عشقم بدانها ، بخشی از قلبم را کنده و به ایشان هدیه داده ام ، آنان نیز همین کار را برایم انجام دادند و این وصله های ناهمگون بدان سبب است "

" سوراخهائی که میبینید آثار رنجهای بزرگ و کوچکی است که  در طی  این دوران  بر من وارد شده است "

" و اما این جاهای خالی ، مخصوص انسانهائی است که عشقم را به آنها ابراز نموده ام و هنوز هم هنوز است امیدوارم که روزی آن را به من باز گردانند . "

مرد جوان اشک در چشمانش حلقه زد ، به نزد پیرمرد رفت و بخشی از قبلش را کند و در جای خالی پیرمرد وصله کرد.

نقطه ضعف مساوی است با نقطه قوت !

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد !
استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند . در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عوض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از 6 ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد ، سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد !
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری ، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری انتخاب گردد .
وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید ، استاد گفت : دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی ، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی را نداشتی ! یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی ، راز موفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از « بی امکانی » به عنوان نقطه قوت است

خدا

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

متشکرم پدر

روزی از روزها پدری از یک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستایی برد تا او دریابد مردم تنگدست چگونه زندگی می‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ی خانواده‌ای بسیار فقیر سر کردند و سپس به سوی شهر بازگشتند. در نیمه‌های راه پدر از فرزند پرسید:
خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خیلی خوب بود پدر.
- پسرم آیا دیدی مردم فقیر چگونه زندگی می‌کنند؟
- بله پدر، دیدم...
- بگو ببینم از این سفر چه آموختی؟
- من دیدم که:
ما در خانه ی خود یک سگ داریم و آنان چهار سگ داشتند.. ما استخری داریم که تا نیمه‌های باغمان طول دارد و آنان برکه‌ای دارند که پایانی ندارد، ما فانوسهای باغمان را از خارج وارد کرده‌ایم، اما فانوسهای آنان ستارگان آسمانند.
ایوان ما تا حیاط جلوی خانه‌مان ادامه دارد، اما ایوان آنان تا افق گسترده است......
ما قطعه زمین کوچکی داریم که در آن زندگی می‌کنیم، اما آنها کشتزارهایی دارند که انتهای آنان دیده نمی‌شود.
ما پیشخدمتهایی داریم که به ما خدمت می‌کنند، اما آنها خود به دیگران خدمت می‌کنند. ما غذای مصرفی‌مان را خریداری می‌کنیم، اما آنها غذایشان را خود تولید می‌کنند.
ما در اطراف ملک خود دیوارهایی داریم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستانی
دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن می‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخنی برای گفتن نداشت.
پسر سپس افزود:
متشکرم پدر که نشان دادی ما چقدر فقیر هستیم!!.

خداحافظی

سلام به همه 

اگه خدا بخواهد ،‌داریم میریم کربلا ،‌چند ماه پیش اسمو نوشتم برای پرواز هوائی به کربلا که در قرعه کشی در نیومد،‌ ما هم دیگه بی خیال شدیم تا اینکه ۲۰ روز پیش SMS  اومد که بابا کجائی اسمت در اومده باید بری کربلا ، امروز مورخه 88.0.9.09 حرکته ساعت 19:00 انشاء ا... فردا شب مرز مهرانیم و روز چهارشنبه وارد عراق می شیم و می ریم سمت نجف ، شب جمعه مسجد کوفه به یاد همه دوستان خواهم بود و انشاء ا... عید غدیر خم هم در کربلای معلا دعا گوی شما باشیم .حالا که دارم می نویسم دلم رفته داره برای خودش توی نجف و کربلا می چرخه ، خیلی دلم می خواست بتونم برم نمی دونم چه چوری اسمم دراومد و دعوت شدم ، سفرمون 10 روزه است ، اونائی که دلتون می خواد اونجا از زبون شما بگم رو برام بذاریم ، 

فعلا 

 

امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم

"امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."
روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته بود و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو خوانده می‌شد: "من کور هستم لطفا کمک کنید."
روزنامه‌نگار خلاقی از کنار او می‌گذشت. نگاهی به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر آن روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت. از او پرسید که بر روی تابلو چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: "چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم" و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی خوانده می‌شد: "امروز بهار است، ولی من نمی‌توانم آن را ببینم."
وقتی کارتان را نمی‌توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید. خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد. باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید.

استفاده از جهل دیگران

روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت( در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند)و گفت : " مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید ."

ادامه مطلب ...

اندرحکایت اسرار الهی- ابوسعید ابوالخیر

آورده اند که شخصی نزد ابوسعید ابوالخیر می رود و می گوید یکی ازاسرار الهی را به من آموزش بده ،‌ابوسعید می گوید برو فردا بیا ،‌ در این فاصله ابوسعید دستور می دهد ظرفی را آماده کرده ودر آن موشی قرار دهند و سر آن ظرف را محکم ببندند ،‌فردا که شخصی می آید ابوسعید به او می گوید این ظرف را ببر و ۳ روز دیگر بیاور ،‌در آن هنگام به تو یکی از اسرار را خواهم گفت . 

شخص به منزل  میرود ُ‌حس کنجکاوی وی باعث می شود تا ظرف را باز کند که در این هنگام موش از ظرف بیرون آمده و فرار می کند ،‌شخص عصبانی به نزد البوسعید آمده و می گوید من به تو میگویم اسرار الهی را به من آموزش بده تو موش به من می دهی ،‌ابوسعید می گوید تو یک موش را نمی توانی نگه داری چگونه می توانی اسرار الهی را نگه داری

کار ها را با موفقیت انجام دهید : هنر ایجاد لیست های to-do

کار ها را با موفقیت انجام دهید : هنر ایجاد لیست های to-do

ادامه مطلب ...

استراتژی جودوئی- روشی برای مقابله با حریفان قدرتمند

استراتژی جودویی چیست؟ استراتژی جودویی (JUDO STRATEGY) روشی برای رقابت با حریفان قدرتمندتر است که بر مهارت ،بیش از بزرگی و قدرت تکیه می کند. این استراتژی برای اولین بار در سال 2002 در نشریه BUSINESS STRATEGY REVIEW=BSR توسط DAVID B YOFFIE و MARY KWAK مطرح شد و شکل جدید و کاربردی تری از استراتژی های رقابتی را به نمایش گذاشت.

ادامه مطلب ...

نوعی ازرسیدن به کمال

در نیویورک، بروکلین، مدرسه ای هست که مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی است. در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود... او با گریه فریاد زد: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است. اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند. بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه در روشی هست که دیگران با اون رفتار می کنند و سپس داستان زیر را درباره شایا گفت:
یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند. شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است. فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم....
درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه...اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند. توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت. شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد...اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید. وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید. دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند.. همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه...
پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت:
اون 18 پسر به کمال رسیدند...

قرآن ،‌ من شرمنده ام اگر...

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند میشود همه از هم میپرسند " چه کس مرده است؟ " چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است .


قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام . یکی ذوق میکند که ترا بر روی برنج نوشته،‌یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق میکند که ترابا طلا نوشته ،‌یکی به خود میبالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و ... ! آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟

 

قرآن ! من شرمنده توام اگر حتی آنان که ترا می خوانند و ترا می شنوند ،‌آنچنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند . اگر چند آیه از ترا به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد میزنند " احسنت ...! " گویی مسابقه نفس است ...

 

قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای حفظ کردن تو با شماره صفحه ،‌خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ،‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .

 

خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو .

آنانکه وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.. آنچه ما باقرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم


--
...
جایی در پشت ذهنت ، به خاطر بسپار که اثر انگشت خداوند بر همه چیز هست.

 

نظرات دانشمندان در ۲۵۰۰ سال گذشته در خصوص موفقیت- برایان تریسی


 کیفیت زندگی شما بستگی دارد به کیفیت مدیریت شما در استفاده بهتر از وقت

 وقت  با ارزش ترین منبع مالی و تمام موجودی شما برای خرید چیزهایی است که در زندگی خواهان آن هستید

 وقت از بین رفتنی است ، نمی توان آن را پس انداز کرد. فقط می توان آن را به روش های مختلف خرج کرد

 

ادامه مطلب ...

رویای سرنوشت تصمیم گیری و هدف گذاری - آنتونی رابینز

همه ما رویا ها و آرزوها یی داریم ... همه ما در اعماق روح خود می خواهیم باور کنیم که دارای موهبت خاصی هستیم، می توانیم تغییر و تفاوتی ایجاد کنیم، می توانیم به طریق خاصی در دیگران نفوذ کنیم و می توانیم جهان فعلی را به صورت دنیای بهتری در آوریم

ادامه مطلب ...

صدف و ساحل

مردی در کنار ساحل دورافتاده ای قدم می‌زد. مردی را در فاصله دور می بیند
که مدام خم می‌شود و چیزی را از روی زمین بر می‌دارد و توی اقیانوس پرت
می‌کند. نزدیک تر می شود، می‌بیند مردی بومی صدفهایی را که به ساحل می
افتد در آب می‌اندازد.

 - صبح بخیر رفیق، خیلی دلم می خواهد بدانم چه می کنی؟

- این صدفها را در داخل اقیانوس می اندازم. الآن موقع مد دریاست و این
صدف ها را به ساحل دریا آورده و اگر آنها را توی آب نیندازم از کمبود
اکسیژن خواهند مرد.

- دوست من! حرف تو را می فهمم ولی در این ساحل هزاران صدف این شکلی وجود
دارد. تو که نمی‌توانی آنها را به آب برگردانی خیلی زیاد هستند و تازه
همین یک ساحل نیست. نمی بینی کار تو هیچ فرقی در اوضاع ایجاد نمی کند؟

مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به داخل دریا انداخت
و گفت:

"برای این یکی اوضاع فرق کرد

رفع پنج مانع برای بهبود زندگی

توسعه خود به عنوان یک رهبر آسان نیست. تغییر رفتاری سخت، وقت گیر و ناامید کننده است. به هر حال رفع پنج مانع معمول برای تغییر می تواند مسیرتان برای بهبود را راحتتر کند.

1-       این کار را درتملک خود درآورید. اگر فکر کنید که نمی توانید این کار را انجام دهید، نخواهید توانست آن را انجام دهید. تواناییتان برای تغییر را باور کرده و قبل از اینکه شروع کنید این کار را ملک خود بدانید.

2-       بردبار باشید. نتایج مثبت ماندگار وقت گیر است و معمولاً 50% یا  100% طولانی تر از چیزی که مردم به طور معمول فکر میکنند می باشد.

3-       مشکلات را پذیرا باشید. تغییر واقعی محتاج کار واقعی است. وقتی که به این کار می پردازید برای مواجه شدن با چالشهایی که پیش بینی نمی کردید آماده باشید.

4-       پریشانی و گیجی را رد کنید. چیزی که مهمتر است حتماً پیش خواهد آمد. شما بایستی توسعه و بهبودتان را به عنوان یک اولویت قرار داده و از اینکه پریشانی مسیرتان را منحرف کند، دوری کنید.

5-       ادامه دهید. وقتی که شروع به دیدن نشانه ها نمودید، اظهار پیروزی نکنید. تغییر پایدار نیاز به ادامه دادن حتی به اندازه یک عمر دارد.

داستان ظهورو توسعه ایران ناسیونال -ایران خودرو -و پیکان در ایران

برای نشان دادن وضع صنعت و اقتصاد کشور در آن سالها بد نیست مروری بکنیم به بزرگترین واحد صنعتی بخش خصوصی به نام ایران ناسیونال که سازندة اتومبیل های سواری پیکان و اتوبوس و کامیون بود.این کارخانه طی 35 سالی که از افتتاح آن می گذرد با وجود تغییر مدیریت (از بخش خصوص به بخش دولتی) و تغییر نام (از ایران ناسیونال به ایران خودرو) و با آن که طی این سالهای طولانی از نظر تکنولوژی از رقیبان داخلی و خارجی خود عقب مانده معهذا موقعیت خودش را به عنوان بزرگترین کارخانه خودروسازی ایران و بیستمین کارخانه ی اتومبیل سازی جهان و اتومبیلی که بیش از سایر رقیبان خود خریدار و علاقمند و بازار سیاه دارد همچنان حفظ کرده است.در چنین شرایطی بد نیست ببینیم این کارخانه در چه شرایطی به وجود آمد، به وسیلة چه کسانی ساخته شد

ادامه مطلب ...

اسکناس 100 یوروئی – تجارت مدرن!!!

ماه آپریل است، درکنار یکی از سواحل دریای سیاه. باران می بارد، و شهر کوچک ... ادامه مطلب ...

کمک- عشق

یک روز بعد از ظهر وقتی "اسمیت" داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود . اون زن برای اون دست تکان داد تا متوقف شود . اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد وگفت : من اومدم کمکتون کنم . زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد ، این واقعا لطف شماست .
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد ، زن پرسید : چقدر باید بپردازم ؟
و او به زن چنین گفت : شما هیچ بدهی به من ندارید . من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی ، باید این کار رو بکنی : نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه .
چند مایل جلوتر ، زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود .
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دونست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید . وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلار رو بیاره، زن از در بیرون رفته بود ، در حالیکه بر روی دستمال سفره ، یادداشتی رو باقی گذاشته بود . وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند ، اشک در چشمانش جمع شده بود .
در یادداشت چنین نوشته شده بود : شما هیچ بدهی به من ندارید . من هم در چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد ، همونطور که من به شما کمک کردم . اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی ، باید این کار رو بکنی : نگذار زنجیره عشق به تو ختم بشه .
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سر کار به خونه رفت ، در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد ، به شوهرش گفت : اسمیت همه چیز داره درست میشه .

الو سلام منزل خداست؟

این منم مزاحمی که آشناست هزار دفعه این شماره را دلم گرفته است ولی هنوز پشت خط در انتظار یک صداست شما که گفته اید پاسخ سلام واجب است به ما که می رسد ، حساب بنده هایتان جداست؟ الو دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد خرابی از دل من است یا که عیب سیم هاست؟ چرا صدایتان نمی رسد؟ کمی بلند تر !صدای من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟ اگر اجازه می دهی برایت درد دل کنم شنیده ام که گریه بر تمام دردها شفاست؟ بخوان دل مرا به سوی خود که تا سبک شوم، صدای توبرای من ؛همیشه آشناست


نصایح بسیار زیبای زرتشت به پسرش

  *       آنچه را گذشته است فراموش کن و بدانچه نرسیده است رنج و اندوه مبر 

ادامه مطلب ...

دزدی ایمان

نقل است در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار بهمراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد.

ادامه مطلب ...

نکاتی جهت تغییر زندگی - برایان تریسی (۲)

برایان تریسی : برای آنکه کار جدیدی را شروع کنید ،

ادامه مطلب ...

نکاتی جهت تغییر زندگی - برایان تریسی (۱)

برایان تریسی : همین الان یک ورق کاغذ بردارید و ده هدفی را که می خواهید در سال آینده به آنها برسید لیست کنید. این هدف ها را به صورتی بنویسید که گویا یک سال گذشته است . و آنها همگی به تحقق پیوسته اند . در نوشتن هدف هایتان از زمان حال و ضمیر اول شخص استفاده کنید . هدف ها باید با صراحت و با قاطعیت بیان شوند . با این کار ذهن ناخودآگاه شما بی درنگ آنها را تایید می کند . ..
سپس ده هدفی که نوشته اید مرور کنید . از میان آنها هدفی را انتخاب کنید که رسیدن به آن بیشترین تاثیر را در زندگی شما می گذارد . این هدف هر چه که هست آن را روی یک برگ کاغذ بنویسید ، برای رسیدن به آن مهلتی تعیین کنید ، برنامه ریزی کنید ، طبق برنامه دست به کار شوید و هر روز برای دست یابی به هدف مورد نظر کاری انجام دهید . همین تمرین به تنهایی می تواند زندگی شما را دگرگون کند!

برایان تریسی : مدام به راه های مختلفی که از طریق آنها می توانید وقت اضافی ایجاد کنید فکر کنید.

از این وقت ها برای انجام مهم ترین کارهایی که می توانند در دراز مدت بیشترین تاثیر را بر زندگی و کارتان بگذارند استفاده کنید. هر دقیقه را به حساب بیاورید . با برنامه ریزی و آمادگی از قبل اجازه ندهید که از هدف تان دور شوید و یا عوامل بازدارنده بتوانند در پیشرفت تان اختلال ایجاد کنند . بیش از هر چیز با انجام کاریابی به اهدافتان هستیدهای مهم و اصلی تان بر روی به دست آوردن مهم ترین نتایج تمرکز داشته باشید و فراموش نکنید که خودتان مسئول دست .

برایان تریسی : برای آنکه کار جدیدی را شروع کنید ، باید کار قدیمی تری را تمام کنید و یا دیگر آن را ادامه ندهید . لازمه وارد شدن ، خارج شدن است . لازمه برداشتن ، گذاشتن است.

قوانین جهانی موفقیت - برایان تریسی- حتما بخوانید

* قانون تلاش غیرمستقیم
در روابط با دیگران غیر مستقیم عمل کردن بیشتر باعث موفقیت می شود . برای اینکه یک دوست خوب داشته باشید باید یک دوست خوب باشید . اگر می خواهید روی دیگران تاثیر بگذارید باید شما هم از دیگران تاثیر بگیرید .برای ایجاد و حفظ روابط دوستانه باید اول خودتان یک فرد دوست داشتنی باشید .

ادامه مطلب ...

از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند

از نظر گاندی هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند
1-ثروت ، بدون زحمت
2- لذت، بدون وجدان
3- دانش، بدون شخصیت
4- تجارت، بدون اخلاق
5- علم، بدون انسانیت
6- عبادت، بدون ایثار
7- سیاست، بدون شرافت
این هفت مورد را گاندی تنها چند روز پیش از مرگش بر روی یک تکه کاغذ نوشت و به نوه اش داد. اعتقاد بر این است که وی این موارد را در جست و جوی خود برای یافتن ریشه های خشونت شناسایی کرد. در نظر گرفتن این موارد، بهترین راه جلوگیری از بروز خشونت در یک فرد و یا جامعه است.

تقسیم بندی انسان ها- دکتر شریعتی

دسته اول
آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.
.
دسته دوم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هم نیستند
مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.
.
دسته سوم
آنانی که وقتی هستند هستند ، وقتی که نیستند هم هستند
آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.
.
دسته چهارم
آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند
شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

ده قدم برای جذب انسانها

 ۱)حقیقت را بگویید
منظور این نیست که فقط دروغ نگویید. گفتن حقیقت حد مشخصی دارد، که با در نظر گرفتن آن هم خودتان احساس آزادی و راحتی خواهید کرد و هم دیگران به سمتتان جلب می شوند. باید سعی کنید حقیقت را از موضع عشق بگویید، نه از موضع قدرت یا ترس.

ادامه مطلب ...

نکاتی از کتاب مدیریت برتر زمان

 ۱-شخصی که با ذکاوت وهوشیاری کارمی کند بیشتر از کسی که سخت ترکارمی کند به اهدافش نائل می گردد.
2-      توانایی شناسایی عوامل اتلاف وقت را در خود ایجاد نمایید واز این عوامل بپرهیزید.
3-      بگذارید ساعت شما 5 دقیقه جلو باشد.
4-      یک مدیر کارا 85 درصد کار خود را فورا به دست می گیرد.
5-      مدیریت زمان تنها فرایند مشخص نمودن اولویت های شما نیست بلکه تشخیص مقدار زمان موجود و شیوه ی بکار بردن این زمان برای انجام کار را نیز شامل می شود.
6-      برنامه ریزی پیشرفته با رویایی بودن فرق دارد. ارتباط خود را با واقعیات قطع نکنید.
7-      اگر می توانید کاری را سریعتراز دیگران انجام دهید پس آن را به دیگری واگذار نکنید.
8-      نگاه کردن زیاد به ساعت به آن معناست که شخص از کار خود راضی نیست و انگیزه ی خود را از دست داده است.
9-      نقش یک مدیر مانند یک کاتالیزور است. باید به عمل ها و عکس العمل ها بدون ایجاد تغییری در خود کمک نمایید.
10-   در مواقعی که حس می کنید مرور زمان می تواند مفید باشد صبور باشید. گذر زمان می تواند مطلوب هم باشد.