باران

برای زندگی بهتر

باران

برای زندگی بهتر

جمله ای زیبا در زندگی استو جابز

سلام

به همه دوستان توصیه می کنم فیلم زندگی استو جابز رو تماشا نمایند.

یه جمله خیلی قشنگ استو جابز توی این فیلم داره ، اون هم زمانی که می خواهد مدیر بازاریابی شرکت پپسی رو به خدمت بگیرد، مدیر بازاریابی شرکت پپسی قاعدتا فرد بزرگی بود و به خدمت گرفتن اون هم کارسختی و می بایست پیشنهاد قابل توجهی ارائه نماید.

آقای جابز با این جمله حس فرد مورد نظر را بر می انگیزد و اون رو در شرکت اپل به خدمت می گیرد.


" می توانی تا اخر عمرت نوشابه بفروشی و یا اینکه با من بیایی و دنیا را تغییر دهیم "


دقت نمائید نحوه به کار بردن کلمات تا چه اندازه می تواند تاثیر گذار باشد .

موفق باشید

حکایت مرد کوته نظر و زن عالی همت - سعدی

 

یکی طفل دندان برآورده بود

پدر سر به فکرت فرو برده بود

که من نان و برگ از کجا آرمش؟

مروت نباشد که بگذارمش

چو بیچاره گفت این سخن، پیش جفت

نگر تا زن او را چه مردانه گفت:

مخور هول ابلیس تا جان دهد

همان کس که دندان دهد نان دهد

تواناست آخر خداوند روز

که روزی رساند، تو چندین مسوز

نگارندهٔ کودک اندر شکم

نویسنده عمر و روزی است هم

خداوندگاری که عبدی خرید

بدارد، فکیف آن که عبد آفرید

تو را نیست این تکیه بر کردگار

که مملوک را بر خداوندگار

شنیدی که در روزگار قدیم

شدی سنگ در دست ابدال سیم

نپنداری این قول معقول نیست

چو راضی شدی سیم و سنگت یکی است

چو طفل اندرون دارد از حرص پاک

چه مشتی زرش پیش همت چه خاک

خبر ده به درویش سلطان پرست

که سلطان ز درویش مسکین ترست

گدا را کند یک درم سیم سیر

فریدون به ملک عجم نیم سیر

نگهبانی ملک و دولت بلاست

گدا پادشاه است و نامش گداست

گدایی که بر خاطرش بند نیست

به از پادشاهی که خرسند نیست

بخسبند خوش روستایی و جفت

به ذوقی که سلطان در ایوان نخفت

اگر پادشاه است و گر پینه دوز

چو خفتند گردد شب هر دو روز

چو سیلاب خواب آمد و مرد برد

چه بر تخت سلطان، چه بر دشت کرد

چو بینی توانگر سر از کبر مست

برو شکر یزدان کن ای تنگدست

نداری بحمدالله آن دسترس

که برخیزد از دستت آزار کس

خدایا محتاجم

این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود:


((سبحان الله یا فارِجَ الهَمّ و یا کاشفَ الغَم فرِّجْ هَمّی و یَسِّرْ
امری و ارحَمْ ضعفی و قِلةَ حیلتی و ارزُقنی من حیث لا اَحتَسِبُ یاربّ
العامین))

ترجمه:
منزه است خداوندی که بر طرف کننده غم ها است. غم و مشکل من را برطرف کن،
بر ضعف و کمی چاره ام رحم کن و مرا از جایی که گمان نمی کنم روزی ده ای
پروردگار جهانیان.

حضرت محمد (ص) فرمودند : هرکس مردم را از این دعا با خبر کند در گرفتاریش

گشایش پیدا می کند

داستان هفتواد

در قدیم هر کس را هفت پسر متوالی از یک مادر داشت, پسر هفتم را هفتواد نام می نهادند. ) واد) درهفت

 

پارسی پهلوی به معنای پسر است.


هفتواد یعنی پسر هفتم.


هفتواد در زمان اردشیر در بم سکونت داشت و او نیز 7 پسر و یک دختر داشت. در آن زمان رسم بر این بود 

 

تادخترکان رعایا پنبه و دوک نخ ریسی را به همراه و با هم از دروازه شهر رد شده در جای خوش هوایی

 

مینشستند و پنبه را می ریسیدند و شامگاه به خانه باز می گشتند.


دختر هفتواد نیز چنین می نمود تا از قضا روزی در هنگام عبور سیبی یافت که باد آنرا از درخت افکنده بود.


وقتی که خواست آنرا گاز بزند در میان سیب کرمی دید, آنرا گرفت و در دوکدانش انداخت و شامگاه به

 

خانهبرگشت. مادر شاد شد چون آنروز دختر سه برابر همیشه نخ رشته بود و مادر آنرا از طالع و پاقدم کرم دید

 

از آنروز به بعد کار هفتواد و پسرانش روز به روز پیشرفت کرد و کرم نیز روز به روز بزرگتر می شد تا جائیکه او رادر

 

صندوقی نگهداری می نمودند.


از طالع کرم هفتواد و گروهی از پیروانش توانستند شهروقلعه بم را بدست آورند و پس ازآن نرماشیر و  جیرفت و

 

رودبار را بگرفت.

 
برفراز قلعه بم خانه ای برای کرم مشخص نمودند که همه اکنون به ( کت کرم) در ارگ بم معروف است .سپس

 

هفتواد قصد گواشیر (کرمان قدیم( را نمود و آنرا تصرف کرد و حاکم گواشیر را بشکست و قلعه ای  به جهت

 

کرم در مرکز و حاکم نشین آنجا ساخت با صد نفر پارسیان.

 
اردشیر که از سفر هندوستان و ترکستان بازگشت و داستان را شنید بسیار خشمگین شد و با سپاهی عظیم

 

عازم کرمان شد, سپس هفتواد نیز سپاه خویش آماده نمود و چندینن شبانه روز با هم مصاف کردند وکرم

 

همانند اژدها شده بود و در صف اول می جنگیدو اردشیر روی ظفر نیافت پس عقب نشست و با خود گفت:

 

( تا رفع این فتنه نکنم از پای نخواهم نشست) پس فکری نمود و لباس ( خربندگان ایلات کرمان پوشیده و ده

 

سر خر را از اشیاء گران قیمت و مقداری سیاه دانه پرورده و زهر آگین بار نمود و با هفت تن از سپاهیانش رو به

 

سوی قلعه کرم نهاد.


چون سپاهیان هفتواد که مواظب کرم بودند آنانرا دیدند شاد شدند. اردشیر گفت: چون من طالع کرم را دانستم

 

مقداری علوفه برایش آوردم تا به او نزدیک شده و ظفر یابم مانند هفتواد.

 
پس به هر کدام از سپاهیان پیشکشی داد و دو روز با آنان طرح دوستی ریخت و روز سوم با شرابی مسموم

 

آنانرا گیچ کرد و وارد قلعه شد. از آن سوی هفتواد و سپاه اردشیر با هم می جنگیدند تا هفتواد شکست خورد

 

افرادش پراکنده شدند. پس هفتواد و پسر بزرگ اورا به دار آویختند.

 
اردشیر نیز سیاه دانه های زهر آگین را به کرم داد و او را کشت. دگر بار کار کرمان به سامان رسید واردشیر 

 

شادکام به دیار پارس روان گردید.


منابع کتاب شاهنامه فردوسی - کتاب باستانی پاریزی

داستانی زیبا از زمان حضرت علی ( ع )

سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی. امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد. امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود. امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟ مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد. امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟ ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین. آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود... اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی. امام علی (ع) فرمودند: 

چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟  

آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت...

 امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟

 ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت...  

اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم... امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟ 

گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...  

و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...

خاطره ای از آرون گاندی


دکتر آرون گاندی، نوۀ مهاتما گاندی و مؤسّس مؤسّسۀ "ام ‌کی ‌گاندی برای عدم خشونت"، داستان زیر را به عنوان نمونه ای از عدم خشونت والدین در تربیت فرزند بیان میکند:
شانزده ساله بودم و با پدر و مادرم در مؤسّسه ای که پدربزرگم در فاصلۀ هجده مایلی دِربِن (Durban)، در افریقای جنوبی، در وسط تأسیسات تولید قند و شکر،تأسیس کرده بود زندگی میکردم.  ما آنقدر دور از شهر بودیم که هیچ همسایه ای نداشتیم و من و دو خواهرم همیشه منتظر فرصتی بودیم که برای دیدن دوستان یا رفتن به سینما به شهر برویم.
یک روز پدرم از من خواست او را با اتومبیل به شهر ببرم زیرا کنفرانس یک روزه ای قرار بود تشکیل شود و من هم فرصت را غنیمت دانستم.  چون عازم شهر بودم، مادرم فهرستی از خوار و بار مورد نیاز را نوشت و به من داد و، چون تمام روز را در شهر بودم، پدرم از من خواست که چند کار دیگر را هم انجام بدهم، از جمله بردن اتومبیل برای سرویس به تعمیرگاه بود.
وقتی پدرم را آن روز صبح پیاده کردم، گفت: "ساعت 5 همین جا منتظرت هستم که با هم به منزل برگردیم."  بعد از آن که شتابان کارها را انجام دادم، مستقیماً به نزدیکترین سینما رفتم. آنقدر مجذوب بازی جان وین در دو نقش بودم که زمان را فراموش کردم.  ساعت 5/5 بود که یادم آمد. دوان دوان به تعمیرگاه رفتم و اتومبیل را گرفتم و شتابان به جایی رفتم که پدرم منتظر بود. وقتی رسیدم ساعت تقریباً شش شده بود.
پدرم با نگرانی پرسید، "چرا دیر کردی؟" آنقدر شرمنده بودم که نتوانستم بگویم مشغول تماشای فیلم وسترن جان وین بودم و بدین لحاظ گفتم، "اتومبیل حاضر نبود؛ مجبور شدم منتظر بمانم." ولی متوجّه نبودم که پدرم قبلاً به تعمیرگاه زنگ زده بود.
مچ مرا گرفت و گفت، "در روش من برای تربیت تو نقصی وجود داشته که به تو اعتماد به نفس لازم را نداده که به من راست بگویی. برای آن که بفهمم نقص کار کجا است و من کجا در تربیت تو اشتباه کرده ام، این هجده مایل را پیاده میروم که در این خصوص فکر کنم."
پدرم با آن لباس و کفش مخصوص مهمانی، در میان تاریکی، در جادّه های تیره و تار و بس ناهموار پیاده به راه افتاد. نمی توانستم او را تنها بگذارم. مدّت پنج ساعت و نیم پشت سرش اتومبیل میراندم و پدرم را که به علّت دروغ احمقانه ای که بر زبان رانده بودم غرق ناراحتی و اندوه بود نگاه میکردم.
همان جا و همان وقت تصمیم گرفت دیگر هرگز دروغ نگویم. غالباً دربارۀ آن واقعه فکر میکنم و از خودم می پرسم، اگر او مرا، به همان طریقی که ما فرزندانمان را تنبیه میکنیم، مجازات میکرد، آیا اصلاً درسم را خوب فرا میگرفتم.  تصوّر نمیکنم.  از مجازات متأثّر میشدم امّا به کارم ادامه میدادم. امّا این عمل سادۀ عاری از خشونت آنقدر نیرومند بود که هنوز در ذهنم زنده است گویی همین دیروز رخ داده است. این است قوّۀ عدم خشونت.

بهشت - جهنم

عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست پرسیدند: کجا میروی؟ گفت: می روم با آتش، بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند، نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم !!!

جمله ای از زنده یاد پناهی

خدا پرسید میخوری یا میبری؟
و من گرسنه پاسخ دادم میخورم
چه میدانستم لذت ها را می برند، حسرتها را می خورند … ؟

زنده باد حسین پناهی

مرغابی یا عقاب؟

وقتی به نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر هنگامی است که پس از خروج از فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید.

 اگر یک تاکسی برای رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛ اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید.

 خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید هاروی مک کی می گوید:روزی پس از خروج از فرودگاه، به انتظار تاکسی ایستاده بودم که راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت:

 «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.»

 بر روی کارت نوشته شده بود:

 در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.

بسیار شگفت زده شدمراننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم. پس از آن که راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:

 «پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و یک فلاسک قهوه رژیمی هست.»

گفتم:

«نه، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:

 «در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟»

و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت:

 «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت:

 «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم وگر نه می توانم سکوت کنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم از او پرسیدم:

 «چند سال است که به این شیوه کار می کنی؟» پاسخ داد:

 « 2 سال.»

پرسیدم:

«چند سال است که به این کار مشغولی؟»

 جواب داد:

 «7 سال.»

پرسیدم 5 سال اول را چگونه کار می کردی؟» گفت:

 «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.

روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که:

 مانند مرغابیها که مدام وک وک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید.

 پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.

 سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورمپرسیدم:

 «چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟»

 گفت:

«سال اول، درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسید.»

نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با 30 راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط 2 نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.

بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند  می خواهید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازیدیا برخیزید و اختیار زندگی خود را به دست بگیرید؟

سلطان محمود و ایاز

می گویند سلطان محمود غلامی به نام ایاز داشت که خیلی برایش احترام قائل بود و در بسیاری از امور مهم نظر او را هم می پرسید و این کار سلطان به مذاق درباریان و خصوصا وزیران او خوش نمی آمد و دنبال فرصتی می گشتند تا از سلطان گلایه کنند تااینکه روزی که همه وزیران و درباریان با سلطان به شکار رفته بودند وزیر اعظم به نمایندگی از بقیه پیش سلطان محمود رفت و گفت چرا شما ایاز را با وزیران خود در یک مرتبه قرار می دهید و از او در امور بسیار مهم مشورت می طلبید و اسرار حکومتی را به او می گویید؟
سلطان گفت: آیا واقعا می خواهید دلیلش را بدانید؟ و وزیر جواب داد: بله .
سلطان محمود هم گفت پس تماشا کن .
سپس ایاز را صدا زد و گفت شمشیرت را بردار و برو شاخه های آن درخت را که با اینجا فاصله دارد ببر و تا صدایت نکرده ام سرت را هم بر نگردان ایاز اطاعت کرد .
سپس سلطان رو به وزیر اولش کرد و گفت:
آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند؟. وزیر رفت و برگشت و گفت: کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند؟. وزیر گفت: نه .
سلطان به وزیر دومش گفت: برو بپرس. وزیر دوم رفت و پس از بازگشت گفت: یک هفته است که از مرو حرکت کرده اند . سلطان محمود گفت: آیا پرسیدی بارشان چیست؟. وزیر گفت: نه. سلطان به وزیر سوم گفت: برو بپرس. وزیر سوم رفت و پس از بازگشت گفت: پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند .
سلطان محمود گفت:
آیا پرسیدی چند نفرند و ... به همین ترتیب سلطان محمود کلیه وزیران به نزد کاروان فرستاد تا از کاروان اطلاعات جمع کند سپس گفت:
حال ایاز را صدا بزنید تا بیاید، ایاز که بی خبر از همه جا مشغول بریدن درخت و شاخه هایش بود آمد .
سلطان رو به ایاز کرد و گفت: آیا آن کاروان را می بینی که دارد از جاده عبور می کند؟، برو و از آنها بپرس که از کجا می آیند و به کجا می روند.
ایاز رفت و برگشت و گفت کاروان از مرو می آید و عازم ری است . سلطان محمود گفت:
آیا پرسیدی چند روز است که از مرو راه افتاده اند ؟
ایاز گفت :
آری پرسیدم یک هفته است که حرکت کرده اند .
سلطان گفت:
آیا پرسیدی بارشان چه بود ؟
ایاز گفت : آری پرسیدم پارچه و ادویه جات هندی به ری می برند و بدین ترتیب ایاز جواب تمام سؤالات سلطان محمود را بدون اینکه دوباره نزد کاروان برود جواب داد و در پایان سلطان محمود به وزیرانش گفت:
حال فهمیدید چرا ایاز را دوست می دارم ؟


چه بسیارند افرادی که فکر می کنند وظایف خود را بدرستی انجام می دهند ولی نمی دانند چرا هیچگاه دیده نمی شوند؟!

مجسمه

می گویند در زمانهای دور پسری بود که به اعتقاد پدرش هرگز نمی توانست با دستانش کار با ارزشی انجام دهد.
این پسر هر روز به کلیسایی در نزدیکی محل زندگی خود می رفت و ساعتها به تکه سنگ مرمر بزرگی که در حیاط کلیسا قرار داشت خیره می شد و هیچ نمی گفت.
روزی شاهزاده ای از کنار کلیسا عبور کرد و پسرک را دید که به این تکه سنگ خیره شده است و هیچ نمی گوید.
از اطرافیان در مورد پسر پرسید. به او گفتند که او چهار ماه است هر روز به حیاط کلیسا می آید و به این تکه سنگ خیره می شود و هیچ نمی گوید.
شاهزاده دلش برای پسرک سوخت. کنار او آمد و آهسته به او گفت: «جوان، به جای بیکار نشسستن و زل زدن به این تخته سنگ، بهتر است برای خود کاری دست و پا کنی و آینده خود را بسازی.»
پسرک در مقابل چشمان حیرت زده شاهزاده، مصمم و جدی به سوی او برگشت و در چشمانش خیره شد و محکم و متین پاسخ داد: «من همین الان در حال کار کردن هستم!» و بعد دوباره به تخته سنگ خیره شد.

شاهزاده از جا برخاست و رفت. چند سال بعد به او خبر دادند که آن پسرک از آن تخته سنگ یک مجسمه با شکوه از حضرت داوود ساخته است. مجسمه ای که هنوز هم جزو شاهکارهای مجسمه سازی دنیا به شمار می آید.

نام آن پسر (( میکل آنژ )) بود.

قبل از شروع هرکارفیزیکی بهتر است که به اندازه لازم در موردش فکر کرد،حتی اگر زمان زیادی لازم باشد.

ترس از قانون

‏در یک افسانه‌ی قدیمی از شهری حکایت می‌شود که همه در آن شاد بودند. ساکنا‏ن این شهر کارهای دلخواهشان را انجام می‌دادند و با هم خوب تا می‌کردند، به جز شهردار که غصه می‌خورد، چون هیچ حکمی نداشت که صادر کند. زندان خالی بود. از دادگاه هرگز استفاده نمی‌شد و دفتر اسناد رسمی هیچ سندی صادر نمی‌کرد، چون ارزش سخنان انسان بیشتر از کاغذی بود که روی آن نوشته شده باشد. ‏روزی شهردار چند کارگر از جای دوری آورد تا وسط میدان اصلی دهکده دیوار بکشند. تا یک هفته صدای چکش و اره به گوش می‌رسید. در پایان هفته شهردار از همه‌ی ساکنان دعوت کرد تا در مراسم افتتاح شرکت کنند. حصارها را با تشریفات مفصل برداشتند و یک چوبه‌ی دار نمایان شد. ‏مردم از هم می‌پرسیدند که این چوبه‌ی دار در آن‌جا چه می‌کند. ‏از ترس‌شان از آن به بعد برای حل و فصل همه‌ی مواردی که قبلاً با قول و قرار متقابل انجام می‌شد، به دادگاه مراجعه می‌کردند و برای ثبت اسنادی که قبلاً صرفاً به زبان می‌آمد، به دفتر ثبت اسناد رسمی می‌رفتند. کم‌کم ‏توجه‌شان به آنچه که شهردار «ترس از قانون» می‌گفت، جلب شد. ‏در افسانه آمده که هرگز از آن چوبه‌ی دار استفاده نشد، اما وجود آن همه چیز را عوض کرد.
--------------------------------------------------
 

در بسیاری از سازمانها و نهادها ترس از مجازات اعم از اخراج، نزول رتبه سازمانی و غیره باعث می شود که اتفاقی مانند بالا در این سازمانها رخ می دهد. حرف های کارکنان به خودی خود ارزشی ندارد و حتماً باید افراد طبق قانون و در محیطی غیر دوستانه و همدلانه  کار ها را پیش ببرند.  بر عکس در سازمانها و شرکت هایی که اساس کار بر اساس اعتماد متقابل انجام می گردد، کمتر شاهد تخلف هستیم؛بر خلاف اینکه کمترین میزان کنترل و نظارت بر آنها حاکم است. این نوع رفتار بر نشأت گرفته از نوع نگاه مدیریت سازمان است . موفق باشید

بز درونت را بکش

روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.

در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند و تا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. ناگهان از دور نوری دیدند و با شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند. آنها آن شب را مهمان او شدند.و او نیز از شیر تنها بزی که داشت به آنها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکر آن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می‌گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند، تا این که به مرشد خود قضیه را گفت. مرشد فرزانه پس از اندکی تأمل پاسخ داد: «اگر واقعاً می‌خواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!

«مرید ابتدا بسیار متعجب شد، ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و برگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت و از آن جا دور شد. .... سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود. سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.

صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند.

پس از استراحت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آنها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم، ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم. ابتدا بسیار سخت بود، ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند. فرزند بزرگترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد و دیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم. مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود ....

هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است، و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم. ... (هیچ چیز غیر ممکن نیست!)

علاقه یا پول

مارک البیون در کتاب خود تحت عنوان  «ساختن زندگی و امرار معاش» ، درباره یک مطالعه آشکارکننده از سوداگرانی می نویسد که دو مسیر کاملا متفاوت را پس از فراغت از تحصیل دانشگاهی طی کرده اند.
 وی چنین می گوید:یک بررسی از فارغ التحصیلان دانشکده بازرگانی، سابقه 1500 نفر را از سال 1960 تا سال 1980 مورد مطالعه قرار داده است. در آغاز، فارغ التحصیلان به دو گروه تقسیم شدند.
 گروه الف: کسانی بودند که گفته بودند می خواستند اول پول درآورند تا بعداً هر کار خواستند بکنند. یعنی اول مشکلات مالی خود را حل و فصل کنند، بعداً به امور دیگر زندگی بپردازند.
 گروه ب : شامل کسانی بود که ابتدا به دنبال علاقه واقعی خود بودند و اطمینان داشتند که پول عاقبت خود به دنبال آن می آید.
 چه درصدی در هر گروه وجود داشت؟ از 1500 فارغ التحصیل در مطالعه مورد نظر، کسانی که در گروه الف « اول پول» بودند 83 درصدکل یا 1245 نفر را تشکیل می دادند. گروه ب « اول علاقه واقعی» یعنی خطرپذیرها جمعاً 17 درصد یا 255 نفر بودند.
 پس از بیست سال 101 نفر میلیونر در کل این دو گروه به وجود امده بود که یک نفر از گروه «الف» و 100 نفر از گروه «ب» بودند

ماجرای ژاپنی ها و ماهی تازه

ژاپنی ها عاشق ماهی تازه هستند. اما آب هایا طراف ژاپن سالهاست که ماهی تازه ندارد.بنابر این برای غذا رساندن به جمعیت ژاپن،قایق های ماهی گیری بزرگتر شدند و مسافت های دورتری را پیمودند. ماهیگیران هر چه مسافت طولانی تری را طی می کردند به همان میزان آوردن ماهی تازه بیشتر طول می کشید.اگر بازگشت بیش از چند روز طول می کشید ماهیها دیگر تازه نبودند و ژاپنی ها مزه این ماهی را دوست نداشتند.برای حل این مسئله، شرکت های ماهیگیری فریزرهایی در قایق هایشان تعبیه کردند.آنها ماهی ها را می گرفتند آنها را روی دریا منجمد می کردند. فریزرها این امکان را برای قایق ها و ماهی گیران ایجاد کردند که دورتر بروند و مدت زمان طولانی تری را روی آب بمانند.اما ژاپنی ها مزه ماهی تازه و منجمد را متوجه می شدند و مزه ماهی یخ زده را دوست نداشتند. بنابر این شرکت های ماهیگیری مخزنهایی را در قایق ها کار گذاشتند و ماهی را درمخازن آب نگهداری می کردند. ماهی ها پس ازکمی تقلا آرام می شدند و حرکت نمی کردند.آنها خسته و بی رمق، اما زنده بودند.متاسفانه ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به  ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. زیرا ماهی ها روزها حرکت نکرده و مزه ماهی تازه را از دست داده بودند.باز ژاپنی ها مزه ماهی تازه را نسبت به ماهی بی حال و تنبل ترجیح می دادند. پس شرکت های ماهیگیری به گونه ای باید این مسئله را حل می کردند.آنها چطور می توانستند ماهی تازه بگیرند؟اگر شما مشاور صنایع ماهیگیری بودید، چه پیشنهادی می دادید؟  و اما چطور ژاپنی ها ماهی ها را تازه نگه میدارند؟برای نگه داشتن ماهی تازه شرکت های ماهیگیری ژاپن هنوز هم از مخازن نگهداری ماهی در قایق ها استفاده می کنند اما حالا آن ها یک کوسه کوچک به داخل هر مخزن میاندازند.کوسه چند تایی ماهی می خورد اما بیشتر ماهیها با وضعیتی بسیار سر زنده به مقصد می رسند.زیرا ماهی ها تلاش کردند. 

توصیه :-  به جای دوری جستن از مشکلات به میان آن ها شیرجه بزنید .- از بازی لذت ببرید .- اگر مشکلات و تلاش هایتان بیش از حد بزرگ و بیشمار هستند تسلیم نشوید. ضعف شما را خسته می کند، به جای آن مشکل را تشخیص دهید . عزم بیشتر و دانش بیشتر داشته و کمک بیشتری دریافت کنید.- اگر به اهدافتان دست یافتید، اهداف بزرگتری را برای خود تعیین کنید .- زمانی که نیازهای خود و خانواده تان رابرطرف کردید برای حل اهداف گروه، جامعه وحتی نوع بشر اقدام کنید .- پس از کسب موفقیت آرام نگیرید، شما مهارتهایی را دارید که می توانید با آن تغییرات و تفاوتهایی را در دنیا ایجاد کنید، در مخزن زندگیتان کوسه ای بیندازید وببینید که واقعاً چقدر می توانید ..........

گنجشک و آتش

گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !

پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است ! و این آب فایده ای ندارد !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد !

دوستی نه در ازدحام روز گم می شود نه در سکوت شب ، اگر گم شد هرچه هست دوستی نیست . . .‬

اوبونتو


یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود
هنگامی که فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند و بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،چرا از هم جلو نزدید؟ آنها گفتند ": اوبونتو"* ؛ به این معنا که: "چگونه یکی از ما می تونه خوشحال باشه، در حالی که دیگران ناراحت اند"؟

اوبونتو" در فرهنگ "ژوسا" یعنی : من هستم، چون ما هستیم"

 در یک سازمان هم اگر تفکر مدیر و کارمندان بر این اصی استوار باشد که سازمان وجود دارد و ما در کنار آن وجود داریم؛ تمامی کارکنان و پرسنل بقای خود را در گرو بقای سازمان یا کارخانه یا... می بینند و با تمام وجود برای پیشرفت آن تلاش می کنند.

سرهنگ ساندرس

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری؟او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم، حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرم و حتی در مخارج خانه هم می مانم. شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت.

در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن.

دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟

پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم. پسرک گفت: بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه درست می کنی. درست بود.

پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز می شد.

او راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد، دومین رستوران نه، سومین رستوران نه، او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ استفاده کند.

امروز کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد و اگر در آمریکا کسی بخواهد عکس سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را جلوی در رستورانش بزند، باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

تعمیرکار و جراح

روزی جراحی برای تعمیر اتومبیلش آن را به تعمیرگاهی برد.
تعمیرکار بعد از تعمیر به جراح گفت:
من تمام اجزا ماشین را به خوبی می شناسم و موتور و قلب آن را کامل باز می کنم و تعمیر میکنم. در حقیقت من آن را زنده می کنم. حال چطور درامد سالانه ی من یک صدم شماست.

جراح نگاهی به تعمیرکار انداخت و گفت : اگر می خواهی درامدت ۱۰۰برابر شود اینبار سعی کن زمانی که موتور در حال کار است آن را تعمیر کنی!!!!

شکار میمون

شکار میمون زنده بخاطر چابکی و سرعت عمل جانور بسیار مشکل است. یکی از روشهای شکار میمون در آفریقا این است که شکارچی به محل اقامت میمونها می رود و بدون توجه به آنها در سوراخ کوچکی در یک سنگ بزرگ مقداری خوراکی می ریزد و دور می شود میمونهای گرسنه و کنجکاو دستشان را به درون سوراخ می برند و خوراکیها را در مشت خود می ریزند اما دهانه سوراخ کوچکتر از آن است که مشت میمون از آن خارج شود. میمون وحشت زده می شود و تقلا می کند تا خسته شود

 اما هرگز مشت بسته خود را باز نمی کند تا رها شود
..!!!!
ذهن انسان هم گاه مانند مشت بسته میمون است، تقلا می کند و بی تاب می شود و روی یک مسئله قفل می شود در حالی که چاره در رها کردن و آزادی از قید و بندهای ذهن است.....

خواجه عبداله انصاری فرمود :


خواجه عبداله انصاری فرمود :
بدان که، نماز زیاده خواندن، کار پیرزنان است

و روزه فزون داشتن، صرفه ی نان است


و حج نمودن، تماشای جهان است.


اما نان دادن، کار مردان است

نیمکت شما هم..

روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم! مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود ،خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟
                                         




ساده لوحی - داستان روستائیان و میمونها

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی ها اعلام کرد که به ازای هر میمون۲۰دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی ها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون، به جنگل رفتند و شروع به گرفتن میمونها کردند. مرد هم هزاران میمون به قیمت ۲۰ دلار از آنها خرید، ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند.. به همین خاطر مرد این بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۴۰دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی ها فهالیتشان را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی ها هم کمتر و کمتر شد، تا بالاخره روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزار های خود رفتند…
این بار پیشنهاد به ۴۵دلار رسید و… در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی می شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این بار مرد تاجر ادعا کرد که به ازای خرید هر میمون ۶۰دلار خواهد داد، ولی چون برای کاری باید به شهر می رفت، کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون ها را بخرد.
در غیاب تاجر شاگرد به روستایی ها گفت این همه میمون در قفس وجود دارد!
من آنها را به ۵۰دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت تاجر آنها را به ۶۰دلار به او بفروشید.. روستایی ها که وسوسه شده بودندپولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند. البته از آن به بعد دیگر کسی نه مرد تاجر را دید و نه شاگردش را.. و تنها روستایی ها ماندند و یک دنیا میمون

یکم به داستان بانک مرکزی و ثبت نام سکه و اینها شبیه نیست !!!

نمونه ای از انسانیت

چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها ,, افراد زیادی اونجا نبودن , 3نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا 60-70 سالشون بود ,,
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد , البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم , بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم ,,
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده ,, خوب ما همه گیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش , اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم, اما بلاخره با اسرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیره زن پیره مرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود , اما اونجایی خیلی تعجب کردم که دیشب با دوستام رفتیم سینما که تو صف برای گرفتن بلیط ایستاده بودیم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو دیدم که با یه دختر بچه 4-5 ساله ایستاده بود تو صف ,,, از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون جوان رو بابا خطاب میکنه ,,
دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم , دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش ,, به محض اینکه برگشت من رو شناخت , یه ذره رنگ و روش پرید ,, اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پیش بچتون بدنیا اومدو بزرگم شده ,, همینطور که داشتم صحبت میکردم پرید تو حرفم گفت ,, داداش او جریان یه دروغ بود , یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم,,
دیگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم ,, همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن که دارن با خنده باهم صحبت میکنن , پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم ,, الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم ,,, پیر مرده در جوابش گفت , ببین امدی نسازیها قرار شد بریم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده ,,
همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن او کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین ,, پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار ,,
من تو حالو هوای خودم نبودم همینطور اب باز بود و داشت هدر میرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم ,, رو کردم به اسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ,, بعد امدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین ,,
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی ماهاکه دیگه احتیاج نداشتیم ,, گفت داداشمی ,, پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی ابروی یه انسان رو تحقیر نکنم ,, این و گفت و رفت ,,
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه , ولی یادمه که چند ساعت روی جدول نشسته بودم و به درودیوار نگاه میکردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته که خدا از روح خودش تو بدن انسان دمید

مترسک

از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت : تو اشتباه می کنی!

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

ریز شیخ

آورده اند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ریل قطاری رسیدندی که ریزش کوه آن را بند آورده بودی. و ناگهان صدای قطاری از دور شنیده شد. شیخ فریاد برآورد که جامه ها بدرید و آتش بزنید که این داستان را قبلن بدجوری شنیده ام. و مریدان و شیخ در حالی که جامه ها را آتش زده و فریاد می زدند ، به سمت قطار حرکت کردندی. مریدی گفت:" یا شیخ ! نباید انگشت مان را در سوراخی فرو ببریم؟" شیخ گفت:" نه! حیف نان! آن یک ‏داستان دیگر است." راننده ی قطار که از دور گروهی را لخت دید که فریاد می زنند، فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خوردی و همه ی سرنشینان جان به جان آفرین مردند. شیخ و مریدان ایستادند و شیخ رو به مریدان گفت:" قاعدتن نباید این طور می شد!" سپس رو به پخمه کردی و گفت:"تو چرا لباست را در نیاوردی و آتش نزدی؟" پخمه گفت:"آخر الان سر

ظهر است! گفتم شاید همین طوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد!"

حسرتهای آدم

یه پرستار استرالیایی بزرگ‌ترین حسرت‌های آدم‌های در حال مرگ رو جمع کرده و پنج حسرت رو که بین بیشتر آدم‌ها مشترک بوده منتشرکرده

 

اولین حسرت: کاش جرات‌اش رو داشتم اون جوری زندگی می‌کردم که می‌خواستم٬ نه اون جوری که دیگران ازم توقع داشتن.

حسرت دوم: کاش این قدر سخت کار نمی‌کردم.

حسرت سوم: کاش شجاعت‌اش رو داشتم که احساسات‌ام رو به صدای بلند بگم.

حسرت چهارم: کاش رابطه‌هام رو با دوستام حفظ می‌کردم.

حسرت پنجم: کاش شادتر می‌بودم

ماجرای شام خوردن یک دانشجو در سفارت ایران - پاریس

*ماجرای شام خوردن یک دانشجو در مراسم ماه محرم سفارت ج. ا. ایرآن در پاریس***
 *(حتما بخونید! واقعی و بسیار زیبا و عبرت انگیز است.)***
* *
... و امروز برف می بارید!

سرما بیداد می کند و من یک دانشجوی ساده با پالتویی رنگ رو رفته، در یکی از بهترین شهرهای اروپا، دارم تند و تند راه میروم تا به کلاس برسم. نوک بینی ام سرخ شده و اشکی گرم که محصول سوز ژانویه است تمام صورتم را می پیماید و با آب بینی ام مخلوط میشود. دستمالی در یکی از جیب ها پیدا می کنم و اشک و مخلفاتش را پاک می کنم و خود را به آغوش گرمای کلاس میسپارم.
استاد تند و تند حرف میزند، اما ذهن من جای دیگری است. برف شروع میشود و آنرا از پنجره کلاس میبینم و خاطرات، مرا میبرد به سالهای دور کودکی. . . . .

وقتی صبح، سر را از لحاف بیرون می آوردیم، اول به پنجره نگاه میکردیم و چه ذوقی داشت وقتی میدیدی تمام زمین و آسمان سفیدپوش است و این یعنی مدرسه بی مدرسه. . . پس خودت را به خواب شیرین صبحگاهی میهمان میکردی و مواظب بودی انگشتان پاهایت بیرون از لحاف نماند تا یخ کند. . . . .

خاطرات، مرا به برف بازی با دستکش های کاموایی میبرد که اول سبک بودند و هر چه میگذشت خیس تر میشدند و سنگین تر. . . . یاد لبو های داغ و قرمز که مادر می پخت و از آن بخار بلند میشد. و حالا دختری تنها و بی پول و بی پناه که در یک سوییت دوازده متری زندگی میکند و با کمک هزینه 300 یوری دانشگاه باید زندگی کند و درس بخواند. این ماه اوضاع جیبم افتضاح است. البته همیشه افتضاح است اما این ماه بدتر! راستش یک هزینه پیش بینی نشده بیشتر از نصف ماهیانه ام را بلعید و این وضع را بوجود آورد، آن هم وقتی که نصف اولیه اش را خرج کرده بودم و این یعنی تا آخرماه هیچ پولی درکار نبود. نمی دانم برای شما هم پیش آمده یا نه، که پس اندازی نداشته باشید و فقط به درآمدتان که زیاد هم نیست متکی باشید.

راستش این خیلی ترسناک است هرچند باز جای شکرش باقی است که اینجا هم بیمه درمانی دارید و هم سرپناه. . ولو کوچک. . . و این یعنی خیالتان از بیماری و بی خانمانی راحت است اما خب برای بقیه چیزها باید خرج کنید و وقتی مثل این ماه یک خرج ناخواسته داشته باشید اوضاعتآن کمی بهم میریزد. ناگهآن انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار انداخت و یاد یک دوست افتادم. البته نه برای پول قرض کردن که از اینکار نفرت دارم بلکه برای کار. یلدا یک دوست بود که شرایطش تقریبا مثل خودم بود با این فرق که او اجازه کار داشت و من نه. . .
میدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه ای میهمانم کرد و یکساعت تمام از کارکردن غیرقانونی ترساندم که البته راست هم می گفت. برای چند ساعت کاردر هفته که آنهم شاید گیر بیاید یا نه، نمی ارزید همه چیز را به خطر بیاندازم. یک آن در آن بار کذایی احساس کردم بدبخت ترین آدم روی زمینم. یلدا سیگارش را خاموش کرد و بلند شد که برود. به شوخی یا جدی گفت: این شبا سفارت شام میدن، محرمه . . . تو هم خودتُ بنداز اونجا! خدافظی کرد و رفت.
سفارت ایران سالها پیش خانه ای بزرگ در یکی از مناطق اعیان نشین پاریس خرید و آنجا را تبدیل به حسینه کرد و مراسم مذهبی را آنجا برگزار میکرد. . . .
راستش آنشب نرفتم اما شب دوم یخچال خالی و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن.  رفتم در حالیکه از اینکارم دلخور بودم، نه بخاطر مسایل سیاسی و نه حتی بخاطر مسایل مذهبی. . . که از خودم بدم می آمد که فقط برای شام خوردن
جایی بروم. . . . اما زندگی خیلی وقت ها آدم را به کارهایی وامیدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست. . . . و من ناچار بودم!

دو تا مترو عوض کردم و یک ربع پیاده رفتم تا بالاخره رسیدم. در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم ولی برنگشتم. وقتی رسیدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و یکی داشت روضه میخواند. کورمال کورمال یک جایی نزدیک ورودی پیدا کردم و نشستم. نمی دانم چرا، اما گریه امانم نداد، دلیل زیادی برای گریه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا در جایی جز در تنهایی خودم گریه کرده باشم، اما آن شب همه چیز فرق داشت. چراغ ها که روشن شد دیدم سرو شکل من میآن آن تیپ از ادمها خیلی انگشت نما بود، داشتم از خجالت می مردم، حس میکردم همه میدانند من برای چی آنجا هستم. سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمی دانم چرا، هرکاری کردم نمی توانستم با خودم کنار بیایم که آن غذا را بخورم. حس میکردم این غذا سهم من نیست. دوباره گریه ام گرفته بود، پس بدون اینکه توجه کسی را جلب کنم آرام پاشدم و بیرون رفتم.

هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگینی از
 روی دوشم برداشته شده بود.

سرم را روبه آسمان گرفتم و به او لبخندی زدم و راه مترو را در پیش گرفتم. دیگر سردم نبود، گونه هایم را به برف سپردم و سعی کردم خود را درخاطرات کودکی غرق کنم. نزدیکی های ایستگاه مترو یک ماشین در خیابان ایستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پیاده رو ایستادم که دوباره بوق زد. یک خانم پیاده شد و به سمتم آمد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتید. . . . . گفتم نه مرسی. . این غذا مال من نبود. . . . گفت چرا. این غذای شماست. . . فقط مال شما. . . من میدونم و پلاستیکی را بدستم داد و گفت: میخوای برسونمت؟ گفتم: نه ممنون با مترو میرم. . . . و با دست بسمت ایستگاه اشاره کردم. گفت: پس حتما برو خونه و غذات رو بخور. . . این غذا فقط مال توست. . . و سوار ماشین شد و رفت. نگاهی درون پلاستیک کردم و دیدم یک ظرف یکبارمصرف و یک پاکت درونش بود، درون پاکت یک اسکناس 500 پانصد یورویی بنفش و یک کاغذ بود که معلوم بود خیلی تند نوشته شده: *سالها پیش وقتی من هم نتوانستم غذایی را که فکر میکردم حق من نیست، بخورم، یک مرد، ظرفی غذا و سه هزار فرانک پول به من بخشید. پولی که زندگی من که یک دختر تنها در دیار غربت بودم را نجات داد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم این پول را به یکی مثل آن روز خودم ببخشم و اینگونه قرضش را ادا کنم. پس تو به من مقروض نیستی!*

پی نوشت: این داستآن برای من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمی خواهم اسم معجزه را روی این اتفاق بگذارم اما این عجیب ترین و در عین حال زیباترین اتفاق زندگی من تا امروز بوده است. و امروز من آن قرض را به یکی مثل آنروزهای خودم ادا کردم، و امروز هم برف می بارید ...!

روحیه

 یه کشتی داشت رو دریا می‌رفت، ناخدای کشتی یهو از دور یه کشتی دزدای دریای رو دید. سریع به خدمه‌اش گفت: برای نبرد آماده بشین، ضمنا اون پیراهن قرمز من رو هم بیارین. خلاصه پیراهنه رو تنش کرد و درگیری شروع شد و دزدای دریایی شکست خوردن!
کشتی همینطوری راهشو ادامه می‌داد که دوباره رسیدن به یه سری دزد دریایی دیگه! باز دوباره ناخدا گفت واسه جنگ آماده بشینو اون پیراهن قرمز منم بیارین تنم کنم!! خلاصه، زدن دخل این یکی دزدا رو هم آوردنو باز به راهشون ادامه دادن.
یکی از ملوانا که کنجکاو شده بود از ناخدا پرسید: ناخدا، چرا هر دفعه که جنگ می‌شه پیراهن قرمزتو می‌پوشی؟ ناخدا می‌گه: خوب برای اینکه توی نبرد وقتی زخمی می‌شم، پیراهن قرمزم نمی‌ذاره خدمه زخمای منو خونریزیمو ببینن در نتیجه روحیه‌شون حفظ می‌شه و جنگ رو می‌بریم.
خلاصه، همینطوری که داشتن می‌رفتن، یهو 10 تا کشتی خیلی بزرگ دزدای دریایی رو که کلی توپ و تفنگ و موشکو تیر کمونو اکلیل سرنج و از این چیزا داشتن می‌بینن. ناخداهه که می‌بینه این دفعه کار یه کم مشکله، داد می‌زنه: خدمه سریع برای نبرد آماده بشین ضمنا پیراهن قرمز منو با شلوار قهوه‌ایم بیارین!!

داستانی از سید مهدی قوام

وقتی برخی ظاهر بینان حضرت مسیح را از رفتن به منزل روسپی ها و شراب خوارها و باج گیرها منع می کردند، ایشان می فرمودند که آمده ام تا بره هایی را که از گله دور افتاده اند نجات دهم

هو الهادی

 

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد. آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش.

جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد. وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش... آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل... دست شما درد نکند، بزرگوار! سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری! آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن... حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه... * زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد. زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود. دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند... * حاج مرشد! جانم آقا سید؟ آنجا را می‌بینی؟ آن خانم... حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین. استغفرالله ربی و اتوب‌الیه... سید انگار فکرش جای دیگری است... حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا. حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند: حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟ سبحان الله... سید مکثی می‌کند. بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟! حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود. زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند.

به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید. - خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند. زن، با تردید، راه می‌افتد. حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن!... زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش... دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟ شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران: حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم... سید؛ ولی مشتری بود! پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد: این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است...

تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست!... سید به حاجی ملحق می‌شود و دور... انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد... * چندسال بعد...نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل! سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد،

نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده. مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی. زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند. مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض: آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت... آقا سید! من دیگر... خوب شده‌ام! این بار، نوبت باران چشمان سید است...سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند،

به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند.

زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت

داستانی از حضرت علی (ع)

شخصی در حال مرگ بود و قبل از مرگش او وصیت کرد: من ۱۷ شتر و ۳ فرزند دارم.

 شتران مرا طوری تقسیم کنید که بزرگترین فرزندم  نصف انها را و فرزند دومم یک سوم انها را و فرزند کوچکم یک نهم  مجموع شتران را به ارث ببرند.

 وقتی که بستگانش بعد از مرگ او این وصیت نامه را مطالعه کردند  متحیر شدند و به یکدیگر گفتند ما چطور می توانیم این ۱۷ شتر را به این ترتیب تقسیم کنیم؟

مدیریت بر اعداد

 و بعد از فکر کردن زیاد  به این نتیجه رسیدند که تنها یک مرد در عربستان می تواند به انها کمک کند.

 بنابراین انها به نزد امام علی رفتند تا مشکل خود را مطرح کنند.

حضرت فرمود: رضایت میدهید که من شترم را به شتران شما اضافه کنم آنگاه تقسیم بنمایم؟ گفتند: چگونه رضایت نمی دهیم.هر کسی دوست دارد یک شتر اضافی تر داشته باشد .

 پس شتر خویش را به شتران اضافه نمود و به فرزند بزرگ که سهمش نصف شتران بود، نه شتر داد (۹=۲÷۱۸) . به فرزند دوم که سهمش ثلث شتران بود، شش شتر داد (۶=۳÷۱۸) و به فرزند سوم که سهم او یک نهم بود، دو شتر داد (۲=۹÷۱۸) .

و در اخر یک شتر باقی ماند که همان شتر  حضرت بود.(۱۷=۹+۶+۲)

چگونه زیستن در دنیا - بهلول

آورده‌اند که روزی عبدالله مبارک به قصد بهلول به صحرا رفته بهلول را دید که سراپا برهنه الله‌الله گویان بود. پیش ‌رفته سلام کرد. بهلول جواب سلام بداد. عبدالله مبارک عرض کرد: یا شیخ! استدعا و التماس من آن است که مرا پندی دهی و نصیحتی کنی که در دنیا چون باید زیست کرد تا از معصیت دور بود که من مردی گناهکارم و از عهده نفس سرکش برنمی‌آیم. بهلول فرمود یا عبدالله من خود سرگردانم و به خود درمانده‌ام، از من چه توقع داری؟ اگر مرا عقل بودی مردم مرا دیوانه نگفتندی. سخن دیوانگان را چه اثر باشد؟ برو دیگری را طلب کن که عاقل باشد، و خاموش شد. عبدالله باز الحاح و تضرع کرد که یا شیخ مرا نومید مکن که به امیدی آمده‌ام.

بهلول گفت: ای عبدالله تو اول با من چهار شرط بکن که از سخن دیوانه بیرون نروی. آنگاه تو را پندی گویم که سبب رستگاری تو باشد و دیگر بر تو گناه ننویسند. عبدالله عرض کرد: آن چهار شرط کدام است؟

بهلول گفت شرط اول آن است که وقتی گناه کنی و برخلاف امر خدا نمایی روزی او را نخوری. عبدالله گفت: پس رزق که را خورم؟ بهلول گفت: پس تو مرد عاقلی، روزی او را  خوری و خلاف حکم او کنی؟ خود انصاف بده، شرط بندگی چنین باشد؟

عبدالله عرض کرد: حق فرمودی. شرط دوم کدام است؟ بهلول فرمود: شرط دوم این است که هرگاه خواستی معصیت کنی زنهار که در ملک او نباشی. عبدالله عرض کرد: این از اولی مشکل‌تر است. همه‌جا ملک خداست پس کجا روم؟ بهلول فرمود: پس قبیح باشد که رزق او خوری و در ملک او باشی و فرمان او نبری. انصاف بده، شرط بندگی این باشد؟ و حال آن‌که در کلام خود فرموده است: «ان علینا ایابهم ثم ان علینا حسابهم.»

پس عرض کرد: شرط سوم کدام است؟ بهلول فرمود: شرط سوم آن است که اگر خواهی گناهی و یا خلاف امر او نمایی پنهان شوی که او تو را نبیند. عبدالله عرض کرد این از همه مشکل‌تر است زیرا که حقتعالی به همه چیز دانا و در همه جا حاضر و ناظر است و به همه چیز دانا و بیناست. پس صحیح باشد که روزی او بخوری و در ملک او باشی و در حضور او نافرمانی او کنی با این حال تو دعوی بندگی می‌کنی؟ با آنکه درکتاب خود فرموده «ولا تحسبن الله غافلاً عما بعمل الظالمون» یعنی گمان مبر که حقتعالی غافل است از عملی که ظالمان می‌کنند.

عبدالله عرض کرد شرط چهارم کدام است بهلول فرمود: در آن وقت که ملک‌الموت نزد تو آید به او بگو به من مهلتی بده تا فرزندان و دوستان را وداع کنم و توشه راه آخرت بردارم، آن وقت قبض روح کن. عبدالله عرض کرد این شرط از همه مشکل‌تر است، ملک‌الموت کی در آن وقت مهلت دهد که نفس برآرم؟ بهلول فرمود: ای مرد عاقل تو می‌دانی که مرگ را چاره نیست و به هیچ نوع او را از خود دور نتوان کرد و در آن دم ملک‌الموت مهلت ندهد. مبادا در عین معصیت پیک اجل در رسد و یکدم امان‌ات ندهد. چنانچه حقتعالی فرموده «فاذا جاء اجلهم لایستأخزون ساعه و لا یستقدمون» پس ای عبدالله از خواب غفلت بیدار شو و از غرور و مستی هوشیار شو و به کار آخرت درکار شو که راه دور و دراز در پیش است و از عمر کوتاه توشه دار و کار امروز به فردا مینداز. شاید به فردا نرسی. دم را غنیمت شمار و اهمال در کار آخرت منما! امروز توشه آخرت بردار که فردا در آنجا ندامت سودی ندهد. پس عبدالله سر برداشت و گفت: یا شیخ نصیحت تو را به جان و دل شنیدم و این چهار شرط را قبول کردم. دیگر بفرما و مزید کن: بهلول فرمود: در خانه اگر کس است یک حرف بس است.

تکنیکهای موثر

تکنیکهای زیر به شما کمک می کند که بهتر فکر کنید و با قدرت ،‌پویائی و نوآوری بیشتری عمل کنید :

·        یافتن بهترین زمان ممکن :  شما چه زمانی در طول شبانه روز بهتر فکر می کنید معمولا افراد مسن صبح ها و جوان ها بعد از ظهر ها

·        خوب تحصیل کنید اما افراط نکنید

·        روز خود را با بهترین ها شروع کنید

·        تا می توانید تمرین کنید

·        به ایده های خود شانس شکوفا شدن بدهید

·        شغلی انتخاب کنید که با عث رشد شود

·        همراهی انتخاب کنید که باهوش باشد

·        تجربه کسب نمائید

·        ورزش فراموش نشود چون باعث تقویت قوای فکری می شود

·        تازه جوئی رمز موفقیت است

·        همیشه به دنبال کارهای مورد علاقتان باشید

·        ایده های جدید را با یکدیگر تلفیق نمائید

·        روشهای سریع یادگیری را بیاموزید

·        همیشه برنامه های بلند مدت داشته باشید اگر چه مرتب تغییر نمایند

·        از انجام کار اشتباه هراس نداشته باشید

·        آرامش خود را حفظ نمائید

·        در جست و جوی حقیقت باشید

·        از سئوال پرسیدن هراس نداشته باشید

·        مردم را درک نمائید

·        ارتباطات خوب پشتوانه پیروزی است

برگرفته از کتاب کارآفرینی به شیوه شهرام فخار

عجائب هفتگانه

از یک گروه از دانش اموز خواستد اسامی عجایب هفتگانه را بنویسند...

علی رغم اختلاف نظر ها، اکثرا اینها را جزو عجایب هفت گانه نام بردند:اهرام مصر

تاج محل

دره بزرگ (به نام گراند کانیون در امریکا(کانال پاناما
کلیسای پطرس مقدس
دیوار بزرگ چین

آبشار نیاگارا

آموزگار هنگام جمع کردن نوشته های دانش آموزان، متوجه شد که یکی از آنها هنوز کارش را تمام نکرده است.

از دخترک پرسید که آیا مشکلی دارد...

دختر جواب داد : بله کمی مشکل دارم، چون تعداد شگفتی ها خیلی زیاد است و نمیدانم کدام را بنویسم!...

آموزگار گفت: آنهایی را که نوشته ای نام ببر شاید ما هم بتوانیم کمک کنیم...

دخترک با تردید چنین خواند:به نظر من عجایب هفت گانه دنیا عبارتند از:دیدن
شنیدن
لمس کردن
چشیدن
احساس کردن
خندیدن
دوست داشتن


اتاق در چنان سکوتی فرو رفت که حتی صدای زمین افتادن سنجاق شنیده می شد...!آن چیزهایی که به نظرمان ساده و معمولی میرسند، آنها را نادیده و دست کم میگیریم، حقیقا شگفت انگیزند...با ملایمت به یادمان می آورند که با ارزش ترین چیزهای زندگی ساخته دست انسان نیستند و آنها را نمیتوان خرید ، آن قدر خود را مشغول نکنید که بی توجه از کنارشان بگذرید...

اندرحکایت ...

روزی رضاشاه با هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت به سوی جنوب بوده که سر راه از یزد رد می شود و میبیند که مردم زیادی در آن جا گرد هم جمع شده اند. رضا شاه به جلو می رود و از حاضرین می پرسد که چه خبر شده..؟؟ در پاسخ می گویند که: آخوند فلان مسجد یک دعایی خوانده که کور مادرزاد را شفا داده است. رضا شاه می گوید: آخوند و فرد شفا یافته را بیاورید تا من هم ببینم. چند دقیقه پس از آن، آخوند را به همراه یکی… دیگر که لباس دهاتی به تن داشت و شال سبزی به کمر بسته بود را نزد رضاشاه می برند. رضا شاه رو به شفا یافته می کنه و میگه: تو واقعن کور بودی…؟؟ یارو میگه: بله اعلا حضرت.. رضاشاه می پرسد: یعنی هیچی نمی دیدی و با عنایت این آخونده بینایی خود را بدست آوردی..؟ یارو میگه : بله اعلاحضرت رضاشاه میگه: آفرین… آفرین… خب این شال قرمز رو برای چی به کمرت بستی…؟ یارو میگه: قربان… این شال که قرمز نیست… این سبز رنگ هست.. بلافاصله رضاشاه شلاق رو بدست میگیره و میفته به جون اون شفایافته و آخوند و سیاه و کبودشون میکنه و میگه بی همه چیز… تو دو دقیقه نیست که بینایی بدست آوردی… بگو ببینم فرق » سبز » و » قرمز » رو از کجا فهمیدی…؟؟؟؟

آرزو

روزی انسان ازپروردگار پرسید:خدایا اگرهمه چیز در سرنوشت ما نوشته شده است پس آرزو کردن ما چه فایده ای دارد؟پروردگارخندید و گفت:  شاید من نوشته باشم هرچه آرزو کرد

 

تاوان اشتباه

یک خودکار بیک میخری ۳۰۰تومان 
 
 ولی‌ لاک غلط‌گیر میخری ۱۰۰۰ تومان 
 
تو این زندگی‌ حتی رو کاغذ هم 
 
اشتباه کنی‌ برات گرون تموم میشه 
  
پس بسیار مراقب باش

سخنانی از استیو جابز

مرگ بهترین ابتکار زندگی است. او مامور تغییر آن است.
  

سخنانی از استیو جابز در دانشگاه استنفرد سال ۲۰۰۵
هیچ کس نمی خواهد بمیرد. حتی افرادی که می خواهند به بهشت بروند حاضر نیستند به خاطر آن بمیرند. و همچنین مرگ مقصدی است که همه ی ما در آن شریک هستیم. هیچکس تا به امروز از آن فرار نکرده است. و باید هم چنین باشد. چرا که مرگ بهترین ابتکار زندگی است. او مامور تغییر آن است. او افراد قدیمی را از صحنه پاک می کند تا راهی برای افراد جدید باز شود. در حال حاضر فرد جدید شما هستید٬ البته نه خیلی دور از زمان حال٬ شما به آن فرد قدیمی تبدیل شده و می بایست که از صحنه پاک شوید. متاسفم که انقدر دراماتیک صحبت کردم. اما این یک واقعیت است.
زمان شما محدود است٬ پس سعی نکنید زندگی فرد دیگری را انجام دهید. به دام عقاید متعصبانه نیافتید – چرا که زندگی کردن با نتایج عقاید دیگران است. نگذارید صدای ناهنجار نظرات دیگران صدای شما را از بین ببرد. و مهم تر از هر چیز دیگری٬ شجاعت آن را داشته باشید که دنبال آن چیزی که قلب و بینش تان می گوید بروید. آنها یک جورایی همیشه می دانند که شما به دنبال چه چیزی هستید. همه ی چیزهای دیگر در درجه دوم قرار دارند

دسته گلی برای مادر

مردی مقابل گل فروشی ایستاد. او می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد٬ دختری را دید که در کنار درب نشسته بود و گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید : دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟
دختر گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است. مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا٬ من برای تو یک دسته گل خیلی قشنگ می‌خرم تا آن را به مادرت بدهی.
وقتی از گل فروشی خارج می‌شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضایت بر لب داشت. مرد به دختر گفت: می‌خواهی تو را برسانم؟ دختر گفت: نه، تا قبر مادرم راهی نیست!
مرد دیگرنمی‌توانست چیزی بگوید٬ بغض گلویش را گرفت و دلش شکست. طاقت نیاورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کیلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هدیه بدهد!

شکسپیر می‌گوید: به جای تاج گل بزرگی که پس از مرگم برای تابوتم می‌آوری، شاخه ای از آن را همین امروز بیاور

خدا کجاست

 پیرزن با تقوایی در خواب خدا رو دید و به او گفت :

 (( خدایا من خیلی تنهام . آیا مهمان خانه من می شوی ؟ ))

خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد رفت .

  پیرزن از خواب بیدار شد با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد.

رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی که بلد بود پخت.

سپس نشست و منتظر ماند.

  چند دقیقه بعددر خانه به صدا در آمد .

  پیر زن با عجله به طرف در رفت آن را باز کرد پیر مرد فقیری بود .

پیرمرد از او خواست تا به او غذا بدهد

پیر زن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

 نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا در آمد. پیر زن دوباره در را باز کرد.

این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد .

پیر زن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه بر گشت

  نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا در آمد .

این بار نیز پیر زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد .

پیر زن که خیلی عصبانی شده بود با داد و فریاد پیر زن را دور کرد.

 شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید .

 پیرزن با ناراحتی کفت:

(( خدایا مگر تو قول نداده بودی که امروز به دیدنم خواهی اومد ؟))

 خدا جواب داد :

)) بله من سه بار آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی(( 

 

کرم نما و فرود آ که خانه خانه ی توست

 

همه شب نماز خواندن،همه روز روزه رفتن

همه ساله از پی حج سفر حجاز کردن

 

زمدینه تا به کعبه سر وپابرهنه رفتن

 

دو لب از برای لبیک به گفته باز کردن

 

شب جمعه ها نخفتن،به خدای راز گفتن

 

ز وجود بی نیازش طلب نیاز کردن

 

به مساجد و معابد همه اعتکاف کردن

 

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

 

به حضور قلب ذکر خفی و جلی گرفتن

 

طلب گشایش کار ز کارساز کردن

 

پی طاعت الهی به زمین جبین نهادن

 

گه و گه به آسمان ها سر خود فراز کردن

 

به مبانی طریقت به خلوص راه رفتن

 

ز مبادی حقیقت گذر از مجاز کردن

 

به خدا قسم که هرگز ثمرش چنین نباشد

که دل شکسته ای را به سرور شاد کردن

به خدا قسم که کس را ثمر آنقدر نبخشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

 

"شیخ بهایی" 

 

نامه امیرکبیر به ناصرالدین شاه

قربانت شوم 
الساعه که در ایوان منزل با همشیره همایونی به شکستن لبه نان مشغولم خبررسید که شاهزاده موثق الدوله حاکم قم را که به جرم رشاء و ارتشاء معزول کرده بودم به توصیه عمه خود ابقاء فرموده و سخن هزل برزبان رانده اید. فرستادم تا او را تحت الحفظ به تهران بیاورندتا اعلیحضرت بدانند اداره امور مملکت به توصیه عمه و خاله نمی شود 
زیاده جسارت است - تقی 
 

تصوربهشت

در بیمارستانی دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد. و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند. از همسر ... خانواده و ...
هر روز بعد از ظهر بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون پنجره می دید برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در مدت این یک ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون جانی تازه می گرفت.
این پنجره رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد در کنار پنجره این جزییات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح ... پرستاری که برای شستشوی آنها آب می آورد جسم بی جان مرد را کنار پنجره دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر خواهش کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار ... خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در عین ناباوری او با یک دیوار مواجه شد. مرد پرستار را صدا زد و با حیرت پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی برای او توصیف کند؟ پرستار پاسخ داد: "شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند

چاپلوسی تا چه حد !!

نقل است؛ "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد، دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، ازسرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند! شاه رو به آنها کرده و گفت: «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است »
همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ »
رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکویی به این عطر و مزه ندیده­ام!»
شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: « مرده شوی تان ببرد که بخاطر حفظ  پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید و بَه‌‌‌ بَه‌‌‌‌‌‌ و چَه چَه کنید

بهلول و زبیده خاتون

هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد… پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی ازخدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت: بهشت می سازم.
همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: آن را می فروشی؟!
بهلول گفت : می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت : من آن را می خرم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت : این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.
زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت : این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای !!!
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.
صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت : یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش!
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت : به تو نمی فروشم !!!
هارون گفت : اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت : اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم!!!
هارون ناراحت شد و پرسید : چرا؟
بهلول گفت : زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
 

ازنامه های بابالنگ دراز

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.

دوستدارتو : بابالنگ دراز

مسلمان

جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت :
بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگرد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!

شاهزاده و گدا

به شاهزاده خبر دادند که جوان فقیری در شهر هست که بسیار به تو شباهت
دارد ، دستور داد و جوان را به حضورش آوردند.
شاهزاده بر روی تخت نشسته بود ، بادی به غبغب انداخت و در حضور درباریان
گفت:  از سر و وضع فقیرانه ات که بگذریم ، بسیار به ما شباهت داری ، بگو
ببینم مادرت قبلا در دربار خدمت نمی کرده است؟؟؟

درباریان خنده تمسخر آمیزی کردند و به جوان با تحقیر نگریستند.

جوان لبخندی زد و گفت:  اعلا حضرتا ، مادر من فلج مادر زاد است ، اما
پدرم چندی باغبان شاه بوده است !

نامه ای به خدا

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام نظرعلی طالقانی است که در زمان ناصرالدین شاه طلبه ای در مدرسه مروی تهران بود و از آن طلبه های فقیر بود. آن قدر فقیر بود که شب ها می رفت دور و بر حجره های طلبه ها می گشت و از توی باقیمانده غذاهای آن ها چیزی برای خوردن پیدا می کرد.یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.نامه ی او در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.
مضمون این نامه :

بسم ا... الرحمن الرحیم

خدمت جناب خدا

سلام علیکم

اینجانب بنده شما هستم.ارآنجا که شما در قرآن فرموده اید " هیچ موجود زنده ای نیست الا آنکه روزی آن برعهده من است "من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما برروی زمین ،‌درجائی دیگر از قرآن فرموده اید " مسلما خدا خلف وعهده نمی کند"بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم.

همسری زیبا و متین

یک خانه وسیع

یک مستخدم

یک کالسکه و سورچی

یک باغ

مقداری پول جهت تجارت

لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید. مدرسه مروی ،‌حجره شماره 16 ، نظرعلی طالقانی

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید، مسجد خانه ی خداست.پس بهتره بگذارمش توی مسجد. می رود به مسجد امام در بازار تهران (مسجد شاه آن زمان) نامه را در مسجد در یک سوراخ قایم میکنه و با خودش میگه: حتما خدا پیداش میکنه!
او نامه را پنجشنبه در مسجد می ذاره. صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواسته به شکار بره. کاروان او ازجلوی مسجد می گذشته، از آن جا که به قول پروین اعتصامی

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا یک بادتندی شروع به وزیدن می کنه نامه ی نظرعلی را روی پای ناصرالدین شاه می اندازه. ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد. او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند. وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند ،دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:نامه ای که برای خدا نوشته بودند، ایشان به ما حواله فرمودند.پس ما باید انجامش دهیم و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود!

روزگارما

زمستانی سرد کلاغ غذا نداشت تا جوجه هاشو سیر کنه , گوشت بدن خودشو میکند
و میداد به جوجه هاش میخوردند
زمستان تمام شد و کلاغ مرد!
اما بچه هاش نجات پیدا کردند و گفتند:
آخی خوب شد مرد, راحت شدیم از این غذای تکراری!
این است واقعیت تلخ روزگار ما..!

ببخشید شما پولدارید!!

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند.
هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند.
پسرک پرسید : «ببخشید خانم! شما کاغذ باطله دارین»
کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه ی کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایید تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.»
آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا بهشان دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد.
بعد پرسید: «ببخشید خانم! شما پولدارین»
نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه ... نه!»
دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه ی این ها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه ی مان را مرتب کردم.
لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم.
مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.