روزی مرد مسافری که - چهره اش نشانگر فردی اندیشمند بوده که سالها به مطالعه تفکر پرداخته ، بر سر راهش به روستای بزرگی رسید . درب خانه ای را کوبیده تا مقداری آب بخواهد . مرد صاحبخانه در منزل نبود و در عوض همسرش درب را بر روی مرد مسافر گشود .
خانم خانه وقتی با آن مرد غریبه مواجه شد و ازخواست وی آگاهی یافت ، نگاهی بر سر وضع مسافر نمود و دریافت که این غریبه نه گداست و نه راهزن ، پس بدرون شتافته و با کاسه ای شیر و مقداری نان در آستانه درب ظاهر شد . او از مسافر غریب خواست که داخل شود و لختی را در منزل او به استراحت بگذراند . مرد با اکراه و خجلت پذیرفت و بارش را به گوشه ای نهاده و کفش از پای نهاد و در پای درب نشسته و مشغول تناول شد .
خانم خانه نیز در کنارش نشست و از وی جویای حال گردید . مسافر ادعا نمود که در سالهای اخیر ، همواره در فوت و فنون زنانه تحقیقات زیادی داشته و تمامی آنها را ثبت و در کتابی به رشته تحریر درآورده است .
زن در پاسخ او گفت : " کاری بس عبث را شروع کرده ای ، چرا که حکایت مکر و فن زنان همچون شنهای صحرا غیر قابل شمارش و نگارش است . "
مرد مسافر از این سخن رنجیده خاطر گشت اما وقتی با غمزه و گوشه چشم و تبسم لبان آن خانم مواجه شد ، دلش نرم گشت و باب مغازله و سخن را با وی گشود .
در این حین ، مرد صاحبخانه وارد حیاط شد . زن با وحشت گفت : " ای وای بلا رسید و همین حالا هر دویمان کشته خواهیم شد ! "
مهمان با ترس و هول پرسید : " چاره چیست ؟ "
خانم با عجله پاسخ داد : " برخیز و سریع در داخل این کمد مخفی شو " او بلافاصله پس از داخل شدن مرد مسافر ، درب کمد را قفل کرد . سپس به سمت شوی خود شتافته و با کلام ملاطفت آمیز و سخنان دلنشین او را تا داخل منزل همراهی نمود
زمانی بگذشت که ناگهان آن خانم با صدای بلند رو به شوهرش کرد و گفت : " هیچ میدانی که امروز چه بر من گذشته است ؟ "
مرد پاسخ داد : " نه ، اما مشتاقم که بدانم "
خانم گفت : " امروز مهمانی وارد این خانه شد ، جوانمردی لطیف و خوش سیما . او ادعا داشت که تمامی فنون زنان را میداند و کتابی را هم در این مورد نگاشته بود . "
خانم ادامه داد : " من چون آن حال او بدیدم ، خواستم با وی بازی کنم و مجالست نمایم ، لذا او را با غمزه و کرشمه از راه به در کردم و آن مرد جوان از روی غفلت در دام من افتاد و شروع به مغازلت و سخن عشق با من نمود . "
او که این سخنان را میگفت آثار خشم و تیرگی چهره شوهرش را فرا میگرفت و هر لحظه احتمال میرفت که از کوره در رفته و کار خطرناکی انجام دهد . از طرف دیگر ، مرد مسافر نیز در داخل کمد سراپا میلرزید و بر خود نفرین میفرستاد که چه کار دور از تدبیری انجام داده است
خانم به سخنانش ادامه داد : " آری ساعتی بر همین منوال گذشت و تازه میخواستیم گرمترمجالست داشته باشیم که تو از در وارد شدی و عیش ما را تیره نمودی "
شوهر داشت از عصبانیت به خود میپیچید و مرد بیچاره نیز در داخل کمد از ترس میگداخت .
شوهر داد زد : " زود باش بگو آن حرامی اکنون کجاست تا خونش را بریزم ؟ "
خانم پاسخ داد : " او را اکنون در کمد پنهان کرده ام و این هم کلیدش ! "
مسافر درون کمد دیگر به حالت مرگ رسیده بود و با لبان ترک دیده از هول و هراس شروع به خواندن اشهد کرد
تا شوهر دستش را دراز نموده و کلید را از زنش گرفت ، ناگهان خانم ، دستانش بشدت به هم کوبیده و جیغ زنان به هوا پرید و بلافاصله فریاد زد : " یاد مرا ، ترا فراموش ، من برنده شدم ، شرط را بردم "
آری آن زن و شوهر با شکستن جناغ مرغ در سر شام دیشب ، با یکدیگر شرط بندی کرده بودند .
مرد تا این بدید ، کلید بینداخت و به زنش گفت : " ای خدا بگم چیکارت کنه ، عجب حیله ای بکار بردی تا منو ببری ، نزدیک بود که از شدت عصبانیت بمیرم یا کار وحشتناکی بکنم . "
خانم با لطافت و نرمی به شوهرش گفت : " برو بشین و همین الان ناهارت رو میکشم .
وقتی شوهر پس از صرف ناهار و استراحت خانه را ترک گفت ، زن درب کمد را باز نموده و رو به مسافر گفت : " آیا یک چنین فنی را نیز یادداشت کرده بودی ؟ قطعا نه !
مسافر در حالی که آن منزل را ترک میکرد تصدیق نمود که فن و مکر زنان ، آخری ندارد .
سلام.
داستانهای جالبی مینویسی.
مرسی.
ازدو تای آخر هم خوشم اومد.
عالی بود !